eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
526 دنبال‌کننده
984 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه بعد از سلام و علیک و کمی چاق‌سلامتی، حرف‌هامان که ته می‌کشید، با همان پای دردناکش خودش را می‌کشید جلوتر تا دستش برسد زیر تختی که ماه‌ها و روزهای آخر، تنها جایگاهش شده بود. بعد، از بین خوراکی‌ها و داروها و وسایل آن زیر، پلاستیکی بیرون می‌آورد و از بافتنی‌هایی که با کامواهای رنگ و وارنگ بافته بود رونمایی می‌کرد. برای او که تا پا داشت، تمام محله را زیر پا می‌گذاشت و طعم چای روضه‌ها را یکی‌یکی می‌چشید، زمین‌گیر شدن سخت بود. تازه فقط محله که نبود. چه سفرها که نکرده بود! از مکه و کربلا و سوریه تا مشهد و قم. یک بارش هم من و دخترخاله‌ام را با خودش برده‌ بود‌. ماه‌های آخر، بافتنی‌های جورواجور همدم ساعت‌های زمین‌گیر شدن مادربزرگ جهانگردم شده بود. آن میان، یک کلاه هم سر انداخته بود برای دخترکم. کلاهی که هیچ‌وقت نپوشیدش چون برایش کوچک بود. اما به روی مادربزرگ نیاورده بودم. حالا این روزها که نیست، می‌دانم اگر بود می‌گفت: «زهره! چند تا کاموا برام می‌خری؟ تلیویزیون می‌گه دارن برا مردم لبنان شال‌ُکلاه می‌بافن. من که اینجا بی‌کارم. حداقل ببافم ببری بدی براشون.» و من هم‌چنان که به صورتش نگاه می‌کردم، جواب می‌دادم: «اتفاقا بچه‌های مادرانه‌مون دارن کاموا می‌خرن و شال و کلاه می‌بافن براشون. می‌گم سهم شما رو هم بذارن کنار.» سه سال است که دیگر صدایش را در بیداری نشنیده‌ام. اما می‌دانم دوست داشت دستی در این کار خیر برساند. کلاهی را که برای معصومه بافته بود می‌گذارم کنار تا برسد به دست دخترک یا پسرکی لبنانی و با گرمای دست‌های مادربزرگم گرم شود. جان و جهان🌱
بخش دوم؛ دلم می‌گفت دوست دارد کسی را برای تکیه کردن پیدا کند، اما رفتارم فریاد می‌زد من خودم یک‌تنه از پس همه کارهایم برمی‌آیم و نیازی به هیچ مردی ندارم. از نردبان سه متری بالا می‌رفتم تا برای برنامه‌های فرهنگی عکس بچسبانم نزدیک سقف. چمدان سنگینم را با سری بالا، دنبال خودم می‌کشیدم، و به جای آرام و با ناز راه رفتن، آن قدر تندتند و با گام‌های بلند قدم برمی‌داشتم که بین هم‌کلاسی‌ها به سریع راه رفتن مشهور شده بودم. اما هرچه زمان می‌گذشت، با دیدن رفقایی که عروس می‌شدند، فتیله علی‌آقا بودن در وجودم پایین و پایین‌تر می‌آمد. به نظرم تکیه کردن به یک مرد، آن‌قدر‌ها هم بد نبود‌. دیگر سال آخر آرزویی ته دلم شکل گرفته بود که قدری نسبت به احوالات گذشته‌ام غریب بود؛ می‌خواستم چمدان سنگینم را همسرم بگذارد صندوق عقب ماشینش و با هم خوش‌خوشان راه بیفتیم سمت شهرمان و توی راه گل بگوییم و گل بشنویم! حتی به خود آمدم و دیدم نشسته‎‌ام توی همایش دکتر حبشی برای پیدا کردن راه و رسم مدیریت زندگی مشترک. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود آن روز چطور هراسان و نگران از این که کسی من را نبیند، راهروهای دانشکده محل برگزاری همایش را طی کردم و گُر گرفته نشستم روی صندلی. نمی‌دانم چه شد که زهره خانم داشت، دامن گل‌گلیِ احساسش را پهن می‌کرد توی وجودم. شاید چون دیده بود همه‌ی زندگی، درس خواندن و مستقل بودن نیست. دانشگاه هم با تمام هیاهویش تمام شد. توی عالم متعارضی بودم؛ دنیایی که در آن نمی‌خواستم ضعیفه باشم، اما با قلدرمآبی‌های فمینیستی هم میانه‌ای نداشتم؛ خوش نداشتم توی سرِ مردی بزنند که ستون خانه می‌دانستمش. با همین تعارض‌های درونی، جواب بله را به مردی دادم که می‌گفت در انتخاب همسر می‌خواهد برای بچه‌هایش مادر انتخاب کند، و شدم زنِ خانه. توی حرف‌های خواستگاری گفته بودم نمی‌خواهم کارمند باشم، اما فعالیت اجتماعی را دوست دارم. بعد از مدتی مادر هم شدم. گاهی که تلفنی با رفقای خوابگاهم حرف می‌زدم هیچ کداممان باورمان نمی‌شد ازدواج کرده و جدی جدی، مامان زهره شده باشم. مادرانه به موقع آمد سر راهم؛ گروهی از مادرهایی که مثل من در دوران دانشجویی، اهل بدو‌بدو کردن‌های فرهنگی و سیاسی بودند، اما می‌گفتند اولویتشان مادری کردن است. سال‌ها بودن توی مادرانه و آشنایی با الگوی سوم زن، بالاخره کلید قفل تعارض بین علی‌آقا و مامان زهره شد. تازه فهمیدم من می‌خواهم ملغمه‌ای از هر دو باشم؛ علی‌آقا بودن برایم نمادی بود از توانستن و گامی برداشتن، اما زهره همان مِهر و عطوفت زنانه و مادرانه بود. دوستم طاهره الگوی سوم را خوب برایمان ترسیم کرد؛ زنی که نه شرقی بود و خانه‌نشین و منفعل، و نه غربی بود و مردستیز و بی‌هویت. الگوی سوم، برایم مثل یک آشتی بود بین دعوای قدیمی دو طایفه. زن‌های عصر خمینی، هم هوای خانه بودند و محور خانواده و هم آگاه و پر از انرژی و شور و شعف. آمده بودند تا انقلاب کنند. آن هم نه هم‌پای مردها که حتی گاهی جلوتر از آن‌ها. فهمیدم می‌شود هم انسان تربیت کرد، و هم در کشتی جامعه پارو زد. می‌شود به همراه خود، خانواده را هم آورد توی میدان. می‌شود به مادر بودن افتخار کرد! در این دنیای جدید دیگر برای زهره، دور هم نشستن و سبزی پاک کردن کار بی‌ارزشی نبود؛ آن‌قدر که به خاطر غیبتم در جلسه سبزی پاک کردنِ محله غصه خوردم. آخر این سبزی پاک کردن به نفع جبهه مقاومت بود‌. آن‌جا زن‌ها، قطعه‌ای بودند از پازل جهانیِ دنیای به سمت ظهور... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane