eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
830 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
انگار همین دیروز بود... صدای سکه‌هایی که پدر روی زمین می‌چرخاند، هنوز در گوشم نجوا می‌کند، دیررررریییریرریرین، تق... سرم را می‌چسباندم به سنگ‌های خنک و نگاهم‌ را می‌دوختم‌ به سکه‌ها، هر کدام دیرتر می‌ایستاد بیشتر ذوق می‌کردم. پدر، چند بار که می‌چرخاند می‌گفت:«حالا برو خودت بچرخون.» من هم، که از این برو گفتن بابا، حس بزرگی و استقلال بهم دست می‌داد، می‌دویدم و ازشان دور می‌شدم و سنگ دیگری را برای بازی با سکه‌ها انتخاب می‌کردم. تا جایی که می‌توانستم با آخرین حد سرعتم می‌دویدم دنبال بچه‌ها، تا با هم لیز بخوریم. اما آنجا بزرگتر از آن بود که با قدم‌های کوچک کودکانه‌ی من تمام شود. انگار به همه بچه‌هایی که وارد آن‌جا می‌شدند، الهام می‌شد که در این مکان می‌توانند روی سنگ‌ها لیزبازی کنند، غلت بزنند، سرسره بازی کنند و سکه بچرخانند! صدای همهمه و دعا خواندن، صوت پس زمینه‌ی شیطنت‌های کودکی‌ام می‌شد و حس یک نوع ارتباط خونی و مادرزادی با آنجا را پررنگ‌تر می‌کرد. بعد از کلی بازی، وقتی که دیگر رمقی برای ورجه و وورجه نداشتم، دست در دست مادر به سمت سفره‌ی طویلی که دایی و خاله‌ها بیرون، در فضای باز پهن کرده بودند، می‌رفتیم و می‌نشستیم و شام می‌خوردیم. همه چیز، آنجا، در چشمانم صمیمی بود. انگار خانه خودمان بود، یا شاید خانه پدربزرگم. با حیاط بازیش و همبازی شدن با بچه‌های قد و نیم‌قد فامیل. کدام قانون نانوشته‌ای پدر و مادر‌ها را هر هفته آنجا می‌کشاند؟ کدام قدرت جاذبه‌ای به همه‌ی جاذبه‌ها غالب می‌شد و پیر و جوان و کودک را جذب خودش می‌کرد؟! ✍ادامه در بخش دوم؛