#ستارهها،_صاعقهها
چیز مهمی را جا گذاشته بودیم، مادرم را!
و شاید این اولین نقطهی عطف زندگی من بود که به خانهی جدیدمان اسباب بردیم، بدون مادرم...
به هزار و یک دلیل تصمیم گرفتند جدا شوند. صحنههای ناواضحی از جنگ و صلحشان در خاطرم مانده اما تصمیمهایی که از دوران بچگی با خودم میگرفتم، هنوز توی ذهنم پررنگ است: «من سعی میکنم مثل آنها نباشم».
منظورم قضاوت رفتار پدر و مادرم نیست. منظورم نقد عکسالعملهایی است که هنگام نارضایتی از یکدیگر، بروز میدادند و گاهی به شدت غیرمنصفانه بود.
چیزی نگذشته بود که فوت مادر جوانم، نقطه عطف دوم زندگیام شد؛ در اثر حمله قلبی و بسیار ناگهانی. و حملهی دوست مادر مرحومم به پدرم با جملهی نغز: «تو کشتیش!»
و ضربات پیاپی که به سر و صورت پدرم وارد میشد برای خونخواهی...
خیلی تلخ بود، میدانید؟ من و برادرم در سرما از غصه و گریه میلرزیدیم و حتی درست نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. یادم نیست چه کردیم و چطور از دست دایهی مهربانتر از مادر خلاص شدیم اما خشم و غم عجیبی که در کالبد کودکانهام دمیده شد، چندین سال مرا بزرگتر کرد.
هنوز مهر طلاق در شناسنامه مادرم نخورده بود که اجل، مهر بطلان را روی جلدش کوبید.
✍ادامه در بخش سوم؛