#سحرخیزان_عزیز
اصلا سوال پرسیدن نداشت. همه میدانستند که باید بقیه را بیدار کنند. کسی نمیگفت مهدیه هنوز شش، هفت ساله است یا احمدرضا تا سن تکلیف چند سالی فاصله دارد یا اینکه مجتبی خیلی خوابش میآید و گناه دارد، بیدارش نکنیم. حتی پدرم که چندسالی روزه نمیگرفت و معدهاش محتاج وعدهی نیمروزی بود هم بعد از نماز شب میآمد سر سفره. همه همراه فاطمه و مامان که روزه میگرفتند، سحری میخوردیم. مستحب مؤکد بود. بعدتر کمکم همهمان به تکلیف رسیدیم.
اگر یکیمان تنبلی میکرد و دیر از جایش بلند میشد، با نوازش دست سرد مامان که تند و کوتاه قربان صدقهمان میرفت بیدار میشد.
تا میآمدیم دور سفره بنشینیم، موسوی قهار چند خطی از دعای سحر را خوانده بود و مجری وسط دعا خواندنش بهمان میگفت باید تا ده، پانزده دقیقه دیگر غذا را تمام کنیم. این وسط بین لقمه و قاشقهایی که توی دهان میگذاشتیم، حرفهایمان که اگر نمیزدیم، خفه میشدیم را هم بیرون میدادیم. گاهی صدای حرف زدن یکیمان با صدای رادیو که داشت مهلت باقیمانده را اعلام میکرد قاطی میشد و صدای پدرم درمیآمد که: «بذارید بفهمم چی میگه.» سریع یکیمان از زمان اعلام شدهٔ قبلی پنج دقیقه کم میکرد و با لحن مجری میگفت فلانقدر دقیقه تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده.
✍ادامه در بخش دوم؛