#سفرهی_عاشقی
از مسجد برگشتهایم. دختر دومی پشتش را به من میکند تا زیپ پیراهن مشکیاش را پایین بکشم، چند ثانیه بعد هم دختر سومی.
دوقلو نیستند اما فاصله سنی یکساله، آنقدر نیست که رفتار، گفتار و افکارشان متفاوت باشد. سرم مثل وزنهای بیست کیلویی روی تن سنگینی میکند و به دو طرف متمایل میشود. اولی آنقدر بزرگ شده که کارهای خواهر کوچکترش را مدیریت کند. دختر چهارم را به او میسپارم و روی مبل سهنفره کنار دیوار ولو میشوم. روسری را روی چشمهایم سفت میبندم. اشکها رفتهاند و حالا شورههایشان روی پلک پایین رسوب کرده. چشمهایم بدجور میسوزند.
دختر دومی و سومی به سمتم میدوند. جیغ رقابتشان از دور توی سرم میپیچد؛
- اول من سوال دارم.
- نه، من زودتر حرف دارم.
دل و دماغ حرف زدن ندارم، حوصلهی مثل روانشناسان کودک رفتار کردن را که دیگر هیچ. دومی زودتر میرسد:
- مامان! مامان! مگه ما هم مثل آقای رئیسجمبور آدم نیستیم؟
بیشاز صد بار حروف را برایش هجّی کردهام، باز اشتباه میگوید: «رئیسجمبور نه و رئیسجمهور.»
سومی به او میخندد.
دندانها را رویهم فشار میدهد و پشت چشم نازک میکند: «خب حالا رئیسجمهور.»
روسری را کمی بالاتر میکشم و بیرمق نگاهش میکنم: «چرا، مگه چی شده؟»
✍ادامه در بخش دوم؛