#طِفلِ_الصَّغیر_تَحتَ_قُبَّه
هنوز چشمانم با خواب سحرگاهی خداحافظی نکرده بود که برای اولین بار قدم توی خیابان رویایی شهید احمد زینی گذاشتیم. از سایهسار درختان سرسبز و محرابیاش گذشتیم و انتهای خیابان به خیمهگاه رسیدیم.
نمیدانم از حال و هوای بهشتی آن خیابان بود یا لطافت آن ساعات، که ندایی وحیگونه در درونم متولد شد: «یا مَنِ الإجابَةُ تَحتَ قُبَّتِه... تو باید خودتو زیر قبّه برسونی!»
هرچه جلوتر میرفتیم، ندا هم از فاصلهای نزدیکتر و با تاکید بر «تحت قبّه»، خودش را به من میرساند.
اطراف حرم را که هنوز از ازدحام روز اربعین فارغ نشده بود، نشانش دادم و به خیال محالش لبخندی زدم، دستی برایش تکان دادم و همان حوالی خیمهگاه رهایش کردم.
بعدش این بیت در ذهنم راه باز کرد:
«کربلا چشمم به حرم افتاد، گفتم امام رضا خونهت آباد...»
رفتم به دو ماه قبل، صحن آزادی، دعا برای امضای برات کربلا و جور شدن اربعین امسال...
اتفاقی نبود که حاج منصور توی بینالحرمین دم گرفته بود:
«ای صفای قلب زارم، هرچه دارم از تو دارم...»
بیراه نبود که انار دلم ترک بردارد و به همان ندای وحیانی تحت قبّه، دوباره بفرمایی بزند و خودش را دربست به او بسپارد.
گوشهای از بینالحرمین که کالسکهها را جاگیر کردیم، همسر تعارف زد: «تو اول برو، من و ریحانه بعد شما میریم.» تعارفش را به زمین نرسیده، روی هوا گرفتم و حجم کوچک خوابآلود ۶ماهه را از دل کالسکه بلند کردم و میان چادر عربی بغل زدم. کفشها را همانجا کنارشان کندم و راهی شدم.
✍ادامه در بخش دوم؛