#عطر_قارچ_وحشی
هیچوقت پدربزرگ پدریام را به اندازه پدربزرگ مادریام دوست نداشتم و این همان چیزی است که این روزها آزارم میدهد.
پدربزرگ مادریام سراسر شور بود، سراسر محبت، و همه را نشان میداد. هر چه خاطره از او دارم، دامان پر محبتش بود، نگاه پر از شادیاش وقتی میدیدمان، و ما که روی سر و کولش بالا میرفتیم. دهها نوه بودیم اما تعدادمان باعث نشده بود که هر کداممان یک اسم خاص و یک شوخی مختصّ خودمان از جانب پدربزرگ نداشته باشیم.
علیبابا صدایش میکنیم. علیبابا سواد مکتبخانهای دارد. همیشه یا داشت قرآن میخواند یا با ما بازی و شوخی میکرد و یا اخبار میدید. آنقدر خانهشان را دوست داشتیم که انگار خانهاش در قُرُق فرشتهها بود.
اما چند عمل سنگین، زندگی را بر پدربزرگ سخت کرده؛ شاید دیدن همین روزهایش هست که برای کمتر دوست داشتن پدربزرگ پدریام عذابی افتاده در روحم.
پدربزرگ کمتر صحبت میکند. بیشتر در خودش غرق است. مادرم میگوید فقط گاهی اشکی میریزد و میگوید امید داشته تا زمان مرگش ظهور را ببیند و اکنون تیکتاکهای آخر عمرش است و تحمل اتمام عمرش را آری، اما ندیدن یار را ندارد.
همین هجرت علیبابا از برون به درون است که مرا یاد پدربزرگ دیگرم انداخته...
دیروز وقتی ورقههای قارچ را در ماهیتابه ریختم و شروع کردم به تفت دادن، همانجا که بوی هاگهای قارچ، آشپزخانه را پر کرده بود. دقیقا همان لحظه بود که غمی توأم با شرم بر سرم آوار شد.
یک صحنه را عین فیلمی که بکشی عقب تا یک سکانس به یاد ماندنیاش را دوباره ببینی، به نظاره نشستم؛
✍ادامه در بخش دوم؛