eitaa logo
جان و جهان
512 دنبال‌کننده
747 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
شب جمعه‌ای که اجازه‌ی ورود به مسجد را نداشتم، مقابل باب ملک عبدالعزیز، آن‌جا که چشمانم از حجم کعبه لبریز می‌شد، از محمدحسین جدا شدم و قول گرفتم در طواف نام مرا هم ببرد. اسباب‌بازی بدی دست این شرطه‌ها داده‌اند؛ چیزی شبیه پازل‌های خانه‌بازی... هر جا را اراده کنند بی‌دلیل می‌بندند و راه حجاج را دستخوش تغییر می‌کنند! امشب از آن شب‌ها بود که چشم تیز کرده بودند کسی نزدیک این وسایل بازی اتراق نکند. زیرانداز را آرام باز کردم و چند باری با شرطه‌ی مقابلم چشم در چشم شدم ولی اصلا به روی مبارک نیاوردم، نشستم و هم‌زمان صوت دعای کمیل حاج منصور در گوشم نجوا کرد. در کنارم خانمی تقریبا مسن با چادر و مقنعه مشکی روی زیرانداز طرح گلیمی به همراه پدر پیرش نشسته بودند. پیرمرد لهجه‌ی شیرین مشهدی داشت و نصیحتم می‌کرد که «از اینا‌ (شرطه‌ها) اصلا نترس! کار خودتو بکن.» و در همان‌حال پاها را آرام دراز کرد و کیف را زیر سر قرار داده و با این توجیه که «نفسم بالا نمیاد»، به طور کامل دراز کشید! در دلم داشتم می‌گفتم: «ای پدر و مادرت خوب! جام تازه تثبیت شده بود، شما چرا دراز کشیدی؟!» که همان لحظه شُرطه پرخاشگرانه آمد و پیرمرد را بلند کرد و ایشان هم سریع بساط را جمع کردند و رفتند. یاد نصیحت‌هایش برای نترسیدن و این چیزها بودم که دوباره با شرطه چشم در چشم شدم. این بار کاسه چشم‌هایش را گرد کرد و یک «حاجیة»‌ی غلیظ گفت و اشاره کرد بلند شوم! ✍ادامه در بخش دوم؛