#غیرقابلفروش
گفت: «مامان اگه قبول نکرد چی؟»
گفتم: «قبول میکنه؛ ولی به فرض اگه قبول نکرد اصرار کن و بگو بفرمایید بفرمایید و هرطور شده بهش بده.» زودتر مهدی را فرستادم دم در ورودی خانه که عملیات مذکور در دیدرس مهمانها برگزار نشود و یک وقت ایشان معذب نشود. خوراک لوبیا را کشیدم توی کاسه که متاسفانه در نداشت و چند تا تکه نان بربری هم چپاندم توی کیسه فریزر. اواخر روضه بود و باید فرزتر کار میکردم. اگر لحظهای دیر میشد مثل دیروز به گرد پایش هم نمیرسیدم و مثل فشفشه از خانه پرتاب میشد روی موتورش و به گاز میرفت.
کیسهی نان را گذاشتم ته یک کیسهی دستهدار و کاسه را هم صاف گذاشتم رویش با این امید که إنشاءالله نریزد. بعد رفتم نشستم مابقی روضهی دلچسبش را گوش کردم. خانم همسایه بلند گفت: «مریم صبحانهش رو آماده کردی؟ الان میرهها.» سری تکان دادم. قبل از این که برود دم در خفتش کردم و گفتم: «بفرمایید خیلی ناقابل است.» گرفت و تشکر کرد و درجا ظرف کج شد و لوبیاها ریخت روی کیسهی نانها!
رفت دم در ورودی؛ همانجا که مهدی هم قرار بود برای بار دوم خفتش کند. در دلم خدا را شاکر بودم. بالاخره توانسته بودم بابت این همه وقتی که گذاشته و برای ده روز پیاپی هر روز تقریبا راس ساعت آمده و به زیارت عاشورا و روضه مهمانمان کرده، یک تشکر ناچیز از او کرده باشم.
مهدی که آمد بالا، معادلات ذهنم را به هم زد: «مامان هرچی اصرار کردم نگرفت، گفت به جاش برام دعا کنین.» نگاهم به پاکت طرحدار با زمینهی آبی و گلهای قرمز و نارنجی که در دستش انگار ماسیده بود خشک شد.
✍ادامه در بخش دوم؛