#فصل_امتحانات_اربعین
گفت: «مامان گوشیتو بده، گوشی بابا رو دزدیدن!» ساعت گوشی ۳ نیمهشب را نشان میداد. با چشمان درشتشده از جا کنده شدم. مهدی به سرعت از قسمت زنانه موکب خارج شد و من بعد از تاخیری تا بالا آمدن مغزم چادر پوشیدم و زدم بیرون.
«گوشیش رو دزدیدند؟ چطور ممکنه؟ اون که بدجوری روی گوشیش حساس بود و هیچ از مراقبت کم نمیذاشت، طوری که مثل دست و پا و گوش انگار یکی از اعضای بدنش باشه!»
نمیدانستم بیرون موکب با چه صحنهای مواجه خواهم شد. حتما مثل ماشینش که همان اول راه یکی کوبید به پشتش و فرو رفت، حسابی ناراحت است. آن موقع گفته بود حالا که ماشین خراب شد، اصلا این سفر را نرویم. شاید الان هم بگوید چه اشتباهی کردیم آمدیم. آن روز به لطف خدا و با تعمیر اولیهی ماشین بالاخره راضی شد که برویم. *عجب سفری شد! آن از ماشین محبوبش و این از گوشی گرانقیمتش.* پرده را زدم کنار و پا تند کردم به سمت محوطهی بیرونی موکب عراقی که صندلی و چتر گذاشته بودند و با پنکههای آبپاش هوایش را حسابی مطبوع کرده بودند. تا مرا دید لبخندی زد. گفت گوشی را زده بودم توی شارژ و خوابم برد، بلند شدم دیدم نیست. لبخندش توی چنین موقعیتی خیلی برایم تازگی داشت! هنوز به اذان صبح نرسیده بودیم. همسر با نرمافزاری که روی گوشی هردویمان نصب بود توانست محل گوشیاش را پیدا کند. موکبدارانعراقی با ماشین بردندنش به موضع کشف شده که چادری بود و کنارش هم دشتی بود با علفهای تنک و در حاشیههایش نیها و علفهای بلند و آشغالهای رها شده. هرچه گشتند گوشی پیدا نشد.
✍ادامه در بخش دوم؛