#قاسم_خوان
ده سالی میگذرد از آخرین روزهای قاسمخوانیام.
اما هرسال روز اول محرم که میرسد، روی صحنهای میروم که تنها تماشاچیاش خودم هستم. من تنها چهارسال، در مقابل چشمان تماشاچیها قاسمخوانی کردم اما چهارده سال است که در مجلس تک نفرهام، شبیهخوان میشوم...
اول محرم هرسال، یکی از همان زنهای دوران قاجار میشوم که شبیهخوان شده. لباس مشکی بلند عربی میپوشم و روی صحنهی ذهنم میروم.
راوی روایت میکند:
نوجوانْ قاسم، مقابل با عمو
اذن میدانش نداده روبهرو
وارد صحنه میشوم، روی زانو مینشینم و دستهایم را به نشانه دعا بالا میبرم. انگار دلشورهای به دلم بيافتد، بلند میشوم و به این طرف و آن طرف صحنه میروم.
مضطرب این سو به آن سو بیقرار
مادرش آمده کند درمان کار
نامهی بابا برایش خوانده است
چون پدر، اذنش به میدان داده است
نامه را بگرفته و بس شادمان
همچو رعدی، تندری، شیری جوان
نامهی چرمین را در دست راستم میگیرم و هر دو دستم را بالا میبرم. در میانه صحنه چرخشی پیروزمندانه میزنم و به شبیهخوان امام حسین میرسم. به نشانهی ادب زانو میزنم، طوریکه میخواهم در مقابل عظمت وجودش ذوب شوم در خودم فرو میروم.
وقتی دست روی سینه میگذارم و سلام میدهم انگار امام را حیّ و حاضر در مقابلم میبینم.
با احترام دو دستم را روی زانو میگذارم و سرم را پایین میاندازم.
راوی ادامه میدهد:
نامه را داد و دگر خاموش بود
از دل و جان، او سراپا گوش بود
شبیهخوان امام:
مرگ، در کامت چگونه در سر است؟؟
سرم را بالا میآورم و با دنیایی حسرت پاسخ میدهم: از عسل ای جانِجان، شیرینتر است.
✍ادامه در بخش دوم؛