#قریب_در_غربت
روزی که کارگر لال میوهفروشی بهخاطر این که مشتری گفته بود «بیشتر کشیدی» و او این را توهین به پاکدستیاش تلقی کرده بود؛ کلاهش را روی میز کوبید و با حالت قهر بیرون رفت و روی نیمکت فلزی پیادهرو نشست. رئیسش یکی دیگر را جایش نشاند. بعد هم موز و بطری آبی برد برایش تا از دلش دربیاورد. وقتی خرید به دست از مغازه خارج شدم هنوز هم داشت با محبت ناز کارگر لالش را میکشید. فهمیدم اینجا مهربانیها متفاوتند؛ عمیقتر و لذیذتر.
وقتی راننده تاکسی من را دید که پشت اتوبوس خط واحد درحال راه افتادن دارم میدوم، از پنجره داد زد: «نگهش میدارُم.» اتوبوس ایستاد اما نتوانستم از راننده تاکسی تشکر کنم و فقط دور شدنش را تماشا کردم. اینجا بود که فهمیدم علاوهبر مهربانی دلسوز هم هستند.
سوار تاکسی شده بودم تا به کلاس هشت صبحم برسم. من و یک خانم دیگر عقب نشسته بودیم و صندلی جلو خالی بود. مرد جوانی دست بالا کرد که سوار شود.
✍ادامه در بخش دوم؛