_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_دهم
لای پلکهایم به زحمت اندازهی یک باریکه باز شد و توانستم اتاق را ببینم. درد مثل خون، در تمام بدنم جریان داشت. مامان، از سمت راست، صورت خیسش را روی پیشانیام گذاشت و بوسه زد: «خدا روشکر که به هوش اومدی، خدا تو رو دوباره به ما داد.»
پرستار با روپوش سورمهای وارد اتاق شد. دو دستش را توی تختِ چرخدار برد و از لایِ پتوی صورتی سعیده را بیرون آورد.
یک دستش را زیر گردنِ نازکش گرفته و لبهایش کش آمده بود: «دختر، همه رو جون به سر کردی تا به هوش بیای، بازم خوبه دختر خوشگل و سفید مِفیدت، کپی خودته»
دو روزی که برای زایمان سعیده بیمارستان بودم، آبجیها بچههایم را تر و خشک کرده بودند.
از بیمارستان به خانهی آقا رفتم تا کمی جان به بدنم برگردد.
هر پنجتایِشان، کنار پتوی صورتی رنگی که وسطِ هال گذاشته بودم، جمع شده و قربانصدقهی خواهر کوچکشان میرفتند.
دست سارای دوساله را در دست گرفتم و سفت به خودم چسباندم. دلم هوایِ لاله را کرده بود.
باید زودتر سر پا میشدم تا بتوانم برای دیدنش به مدرسه بروم.
لاله را زیاد نمیدیدم. پدرش برای سومین بار ازدواج کرده و راغب به دیدار من و دخترکم نبود.
✍ادامه در بخش دوم؛