eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
522 دنبال‌کننده
992 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ زندگیِ پدرِ لاله با همسرِ دومش، زیاد طولی نکشید و از هم جدا شدند. آن خانم هم دختری از داوود داشت که سرپرستی‌اَش را به مادر ندادند. حالا لاله‌‌ی نُه ساله، یک خواهر هم‌خون از طرف پدرش داشت و دو خواهر سه و یک‌ساله و یک برادر سه‌ساله‌ی هم‌خون از مادرش. رابطه‌ی خوبِ من و پسرها، شهره‌ی عام‌ و خاص شده بود. زهره خانم همسایه‌ی دوخانه آن‌طرف‌‌ترمان همیشه من را توی سرِ چند نامادریِ دیگر که در کوچه‌مان بودند، می‌زد‌: «ببینید، ازش یاد بگیرید. با این‌که خودش سه تا بچه‌ کوچولو داره، این دو تا پسر رو مثل چشماش نگه داشته. بعد شماها راه به راه این طفل معصوما رو بزنید. باید به خدا، جواب پَس بدید.» اُمید، کلاسِ دوم‌ بود که با دردِ چشم به خانه برگشت. - اُمید جان چیزی رفته تو چشمت؟ - نه، مامان زهرا! - کسی زدتت؟ دعوا کردی؟ - نه به خدا مامان. چشم‌هایش قرمزتر می‌شد و نمی‌توانستم صبر کنم‌ تا آقا صادق از مأموریت به خانه برسد. ✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. من آن سال به هیچ روز از زیارت عاشوراهای خانه‌ی آقای «وصال» نرسیدم. چون روضه خودش را به خانه‌مان رسانده بود؛ از همان روز اول محرم. شب اول محرم، مسلم، برادرشوهرِ خواهرم، که به دنبال برادرش رفته بود، با خبرهای بد و چشمان سرخ روبروی خواهرم نشسته بود و تعریف کرده بود. دو ساعت توی بیابان تنها بودنش قلبم را می‌فشرد و سه روز زیر آفتاب رها شدنِ حسین(ع)، اشکم را در می‌آورد. روز دوم اعلامیه چاپ شد و ما رسماً به روزهای عزایمان وارد شدیم. شب سوم بود که همراه دخترش رفتیم مسجد؟ گمانم همان شب بود که دخترکِ همیشه بازیگوش، رفته بود توی خودش و وقتی پرسیدم: «چی شده خاله؟ چرا ساکتی؟» آرام گفت: «دلم برای بابام تنگ شده.» و من اشک ریختم برای غم بزرگ این دختر که در برابر غم رقیه(س) هیچ بود! شب چهارم برادرم دیر آمد خانه. سرخی چشمانش توی تاریکی دم در هم پیدا بود. مادرم تا صورتش را دید، پرسید: «کجا بودی؟» جواب داد: «ناحیه.» محل کارش، جایی که با همسر خواهرم همکار بودند. مادرم رو به من گفت: «برو براش یه چیزی بیار بخوره.» به آشپزخانه رفتم و مادرم هم پشت سرم آمد: «فکر کنم رفته تو اتاق کار عقیل، نشسته گریه کرده...» با گوشه‌ی روسری اشکش را پاک کرد و هلو را کنار خیار توی بشقاب گذاشت و بیرون رفت. ✍ادامه در بخش دوم؛
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] ساعت حدود هشت شب است، ولی حس می‌کنی از نیمه‌شب گذشته. بخش در سکوت عمیقی فرو رفته و همه‌جا تاریک است. من دوباره پشت میز فلزی اتاق، زیر نور کم‌‌رمقِ زردرنگ، چشم دوخته‌ام به خطوط در هم فرو رفته‌ی کتاب. برعکسِ تجربه‌های قبلی‌ام از بیمارستان که تا صبح مدام پرستار و نیروهای خدمات رفت و آمد می‌کردند و خبری از خواب نبود، این بخش همیشه در سکوت است. حتی صبحانه را همراه شام از دریچه کوچک دیوار می‌فرستند تو، که کم‌تر به اتاقت نزدیک شوند. نه خبری از پرستار و دستگاه فشارش است، نه نیروهای خدماتی؛ تویی و درِ بسته و سکوت. تمام امروز به درد گذشت. صبح با درد شدید گلو و گوش‌هایم از خواب‌ بیدار شدم. کم‌کم راهِ گلویم بسته شد و درد توی استخوان‌هایم پیچید. آن‌قدر که یادم رفت چقدر دلتنگم! اگر بخواهم صادق باشم آن‌قدر بی‌حال بودم که کم‌تر یاد خانه و بچه‌ها افتادم. ناله‌های بی‌امان هم‌اتاقی میانسالم هم مزید بر علت شده بود تا سردرد شدید هم به دردهایم اضافه شود. روز اول گفته بودند امروز، سخت‌ترین روز است و از عصر رو به بهبودی خواهم رفت. ✍ ادامه در بخش دوم؛
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1583 ساعت حدود هشت شب است، ولی حس می‌کنی از نیمه‌شب گذشته. بخش در سکوت عمیقی فرو رفته و همه‌جا تاریک است. من دوباره پشت میز فلزی اتاق، زیر نور کم‌‌رمقِ زردرنگ، چشم دوخته‌ام به خطوط در هم فرو رفته‌ی کتاب. برعکسِ تجربه‌های قبلی‌ام از بیمارستان که تا صبح مدام پرستار و نیروهای خدمات رفت و آمد می‌کردند و خبری از خواب نبود، این بخش همیشه در سکوت است. حتی صبحانه را همراه شام از دریچه کوچک دیوار می‌فرستند تو، که کم‌تر به اتاقت نزدیک شوند. نه خبری از پرستار و دستگاه فشارش است، نه نیروهای خدماتی؛ تویی و درِ بسته و سکوت. تمام امروز به درد گذشت. صبح با درد شدید گلو و گوش‌هایم از خواب‌ بیدار شدم. کم‌کم راهِ گلویم بسته شد و درد توی استخوان‌هایم پیچید. آن‌قدر که یادم رفت چقدر دلتنگم! اگر بخواهم صادق باشم آن‌قدر بی‌حال بودم که کم‌تر یاد خانه و بچه‌ها افتادم. ناله‌های بی‌امان هم‌اتاقی میانسالم هم مزید بر علت شده بود تا سردرد شدید هم به دردهایم اضافه شود. روز اول گفته بودند امروز، سخت‌ترین روز است و از عصر رو به بهبودی خواهم رفت. ✍ ادامه در بخش دوم؛