eitaa logo
جان و جهان
496 دنبال‌کننده
831 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
«ننه کجایی؟» صدای مردانه‌ و داداش مشتی طورش، اهالی خانه را به خنده اَنداخت. علی با یک سرویس چینی بزرگ و با آن حالت بامزه‌اش روزِ مادر را برایم‌ جشن گرفته بود. از پایِ اُجاق‌گاز خودم‌ را جلوی رویش رساندم. هدیه‌اش را روی زمین گذاشت و من را در آغوش گرفت و روی موهایم را بوسید: «روزت مبارک مامان جان» سرم را بالا گرفتم تا صورتش را ببینم. مثل همیشه اشکم از دوطرف صورت روی شانه‌هایم ریخت: «شماها خودتون هدیه‌اید مادر، چرا خودتو تو زحمت اَنداختی؟» _این حرفا رو نزن مامان، تو به اندازه‌ی صد تا مامان برای ما زحمت کشیدی. با علی وارد اُتاق شدیم و او نشست. به آشپزخانه برگشتم و شربت سکنجبین را توی لیوان ریختم و کنارش برگشتم. _خب مامان جان چه خبر از کارهای عروسی و خونت؟ _تعمیر خونه که دیگه آخراشه. خدا خیر بده بابا رو. اگه نبود، این خونه حالا حالاها خونه نمی‌شد. _خب الحمدالله مادر، همین که تونستید بخرید، جای شکر داره. حالا خرد، خرد تعمیرش هم می‌کنید. _راستی مامان، بابا گفت: شش تا النگوهاتو فروختی برای خونه. جبران می‌کنم برات. _جبران کردی مادر، چه قابلی داره این چیزا. همین که تو و خانمت مستاجری نکشید، برای من بسه. _مامان کاری نیست برای مراسم برم‌ خونه‌ی آقاجون انجام بدم؟ _نه مادر تو فقط فکرت به آماده کردن خونت باشه. من حواسم به مراسم هست.راستی علی جان! یه روز بیا این وسایلی که برات آماده کردم رو ببر. ✍ادامه در بخش دوم؛