#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_نوزدهم
«ننه کجایی؟»
صدای مردانه و داداش مشتی طورش، اهالی خانه را به خنده اَنداخت.
علی با یک سرویس چینی بزرگ و با آن حالت بامزهاش روزِ مادر را برایم جشن گرفته بود.
از پایِ اُجاقگاز خودم را جلوی رویش رساندم.
هدیهاش را روی زمین گذاشت و من را در آغوش گرفت و روی موهایم را بوسید: «روزت مبارک مامان جان»
سرم را بالا گرفتم تا صورتش را ببینم. مثل همیشه اشکم از دوطرف صورت روی شانههایم ریخت: «شماها خودتون هدیهاید مادر، چرا خودتو تو زحمت اَنداختی؟»
_این حرفا رو نزن مامان، تو به اندازهی صد تا مامان برای ما زحمت کشیدی.
با علی وارد اُتاق شدیم و او نشست.
به آشپزخانه برگشتم و شربت سکنجبین را توی لیوان ریختم و کنارش برگشتم.
_خب مامان جان چه خبر از کارهای عروسی و خونت؟
_تعمیر خونه که دیگه آخراشه. خدا خیر بده بابا رو. اگه نبود، این خونه حالا حالاها خونه نمیشد.
_خب الحمدالله مادر، همین که تونستید بخرید، جای شکر داره. حالا خرد، خرد تعمیرش هم میکنید.
_راستی مامان، بابا گفت: شش تا النگوهاتو فروختی برای خونه. جبران میکنم برات.
_جبران کردی مادر، چه قابلی داره این چیزا.
همین که تو و خانمت مستاجری نکشید، برای من بسه.
_مامان کاری نیست برای مراسم برم خونهی آقاجون انجام بدم؟
_نه مادر تو فقط فکرت به آماده کردن خونت باشه. من حواسم به مراسم هست.راستی علی جان! یه روز بیا این وسایلی که برات آماده کردم رو ببر.
✍ادامه در بخش دوم؛