eitaa logo
جان و جهان
517 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
قاشق و چنگال‌ها را شِمردم و از هر کدام شش تا کنارِ وسایلِ دیگرِ ناهار توی سینی گذاشتم و سمت اتاق راه افتادم. سفره‌‌‌‌ی پُر از طرح و نقشِ بشقاب‌های برنج‌ و کباب را پهن کردم و بچه‌ها را صدا زدم. آقا صادق حوله را به دست‌های خیسش کشید و به جالباسی آویزان کرد: «بچه‌ها ببینید مامانتون چه‌کرده؟ به‌به عجب بویی!» بچه‌ها یکی یکی آمدند و دورتادور سفره را پر کردند. بشقابِ عدس پلو را جلویِ سارا گذاشتم: «بلند شو این قابلمه غذا رو بذار توی آشپزخونه برای داداش علی از سر کار اومد بخوره.» سارا همان‌طور که بلند می‌شد، با خنده و لحنی که رضایت‌ داشت، گفت: «آخ، آخ بچه‌ها غذای پسربزرگه‌ی زهرا خانوم رو ببرم بذارم‌ آشپزخونه، یه وقت ما نخوریم.» سعیده، قاشقِ غذا را در دهانش برد و با لُپِ یک‌وری سرش را سمتِ سارا کشید: «نمی‌دونی مامان خانوم اول غذای پسر بزرگاشو برمی‌داره بعد اگه اضافه بیاد به ما چهار تا غذا میده؟» همه با خنده حرف‌های سعیده را تایید کردند. ته‌دیگ را کَندم و سرم را سمت آشپزخانه گرفتم: «سارا قابلمه داداشو بیار ته‌دیگ براش نذاشتم.» این‌دفعه خودم هم با خنده گفتم: «خب چی‌کار کنم بچه‌هام سرِ سفره نیستن غذا از گلوم‌ پایین نمی‌ره.» ✍ادامه در بخش دوم؛