#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_هجدهم
قاشق و چنگالها را شِمردم و از هر کدام شش تا کنارِ وسایلِ دیگرِ ناهار توی سینی گذاشتم و سمت اتاق راه افتادم.
سفرهی پُر از طرح و نقشِ بشقابهای برنج و کباب را پهن کردم و بچهها را صدا زدم.
آقا صادق حوله را به دستهای خیسش کشید و به جالباسی آویزان کرد: «بچهها ببینید مامانتون چهکرده؟ بهبه عجب بویی!»
بچهها یکی یکی آمدند و دورتادور سفره را پر کردند.
بشقابِ عدس پلو را جلویِ سارا گذاشتم: «بلند شو این قابلمه غذا رو بذار توی آشپزخونه برای داداش علی از سر کار اومد بخوره.»
سارا همانطور که بلند میشد، با خنده و لحنی که رضایت داشت، گفت: «آخ، آخ بچهها غذای پسربزرگهی زهرا خانوم رو ببرم بذارم آشپزخونه، یه وقت ما نخوریم.»
سعیده، قاشقِ غذا را در دهانش برد و با لُپِ یکوری سرش را سمتِ سارا کشید: «نمیدونی مامان خانوم اول غذای پسر بزرگاشو برمیداره بعد اگه اضافه بیاد به ما چهار تا غذا میده؟»
همه با خنده حرفهای سعیده را تایید کردند.
تهدیگ را کَندم و سرم را سمت آشپزخانه گرفتم: «سارا قابلمه داداشو بیار تهدیگ براش نذاشتم.»
ایندفعه خودم هم با خنده گفتم: «خب چیکار کنم بچههام سرِ سفره نیستن غذا از گلوم پایین نمیره.»
✍ادامه در بخش دوم؛