#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_پانزدهم
کنارِ تخت نشسته و خیره به دستگاه سفید بزرگی بودم که با شیلنگ، خونِ بدن لاله را جابهجا میکرد. کلیههای دخترکم بدنش را ترک کرده و یکماهی میشد که روی تخت بیمارستان جا خوش کرده بود.
همهی سی روز را با آن دستگاهِ بد قواره که برای لاله حکمِ زندگی داشت دیالیز شده بود، که اگر نبود تمام اعضای بدنِ چهارده سالهاش از کار میافتاد. اسید خون بالا رفته و سموم بدنش زیاد شده بود.
دکتر زارعی، با پنجاه و خردهای سن اما سرزنده و با دهان پرخنده وارد اتاق شد: «خب ،بالاخره رسیدم به لاله جانِ خودم. حالت چطوره دختر؟»
لاله سرش را سمتِ دستش که رو به سقف بود، کج کرد: «اگر این شلنگا رو دیگه به دستام فرو نکنید، خوب میشم.»
آقای دکتر جلوتر آمد و علامتها و عددهای روی دستگاه را نگاهی انداخت: «خانم، این دخترتون خودشو لوس میکنه، وگرنه حالش از منم بهتره. در جریان باشید.»
لبهای لاله کمی از هم باز شد: «کِی مرخصم میکنید؟»
دکتر روی برگههای معاینه چیزهایی نوشت: «فردا دیگه میری خونهتون، از دستِ ما هم راحت میشی. فقط چون دلم برات تنگ میشه یه روز درمیون بیا من ببینمت.»
دکتر برگهی دستش را به تخت آویزان کرد: «مامان، شما یه دقیقه بیا» و بیرون رفت.
دنبالش راه افتادم توی راهروی بیمارستان.
- فردا انشاالله دخترتون مرخص میشه. حالش فعلا نرمال شده. اما باید یک روز در میون برای دیالیز بیاد، تاانشاالله فاصلهش بیشتر شه. اما الان واجبه که همینطوری بیاریدش.
✍ادامه در بخش دوم؛