#مادر_حقیقی
فکر نمیکردم محمدعلی آن لحظه را دیده باشد. به خیال خودم، مرتب و سرحال پیشش رفتم، اما تا من را دید بغض کرد. اشک در چشمهایش جمع شد.
همانطور که ایستاده بودم، دستم را پشت گردنش گذاشتم و در آغوش کشیدمش. هرچه پرسیدم «مامان چرا ناراحتی؟!» چیزی نگفت. پشت سر هم تکرار میکرد: «هیچی! فقط میخوام اون خانوم دکتره رو بزنم.»
لبهایش را به هم فشرده بود. دست راستش را مشت کرده بود و به کف دست چپ میزد.
- آخه چرا؟! چی شده؟ برای داداش ناراحتی؟ حالش خوبه. الان کارش تموم میشه میاد.
سرش را محکم بالا میآورد و با قاطعیت میگفت: «نه! من نمیرم پیش این دکتره. فقط میخوام با مشت بزنم توی صورتش...»
از تلاش برای آرام و راضی کردنش دست برنداشتم.
- آخه بگو چی شده؟! اینهمه وقت، توی نوبت نشستیم. کار دندونات نصفه مونده، باید دکتر درستش کنه... .
✍ادامه در بخش دوم؛