eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
525 دنبال‌کننده
991 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
فکر نمی‌کردم محمدعلی آن لحظه را دیده باشد. به خیال خودم، مرتب و سرحال پیشش رفتم، اما تا من را دید بغض کرد. اشک در چشم‌هایش جمع شد. همان‌طور که ایستاده بودم، دستم را پشت گردنش گذاشتم و در آغوش کشیدمش. هرچه پرسیدم «مامان چرا ناراحتی؟!» چیزی نگفت. پشت سر هم تکرار می‌کرد: «هیچی! فقط میخوام اون خانوم دکتره رو بزنم.» لب‌هایش را به هم فشرده بود. دست راستش را مشت کرده بود و به کف دست چپ می‌زد. - آخه چرا؟! چی شده؟ برای داداش ناراحتی؟ حالش خوبه. الان کارش تموم می‌شه میاد. سرش را محکم بالا می‌آورد و با قاطعیت می‌گفت: «نه! من نمی‌رم پیش این دکتره. فقط می‌خوام با مشت بزنم توی صورتش...» از تلاش برای آرام و راضی کردنش دست برنداشتم. - آخه بگو چی شده؟! این‌همه وقت، توی نوبت نشستیم. کار دندونات نصفه مونده، باید دکتر درستش کنه... . ✍ادامه در بخش دوم؛