#ماده_۲۸ی
در قابلمهی چدنی را میگذارم و زیرش را کم میکنم. میخواهم تا نماز صبح حسابی جا بیفتد.
جملهی او از توی ذهنم بلند میشود، بالا میرود و مثل پتک روی سرم فرود میآید.
قرمه سبزی مامان همیشه آب و دونش جداست.
این اولین جملهی روایتش بود.
دقیق دقیق!
رد دلخوریش هنوز از روی دلم پاک نشده.
دلخوری از جملهای که نه برای من بود، نه درباره من و نه خطاب به من.
اما من به نمایندگی از کسی ناراحت شدم که در عمرم حتی یک بار هم او را ندیده بودم!
توی دلم میگویم: «ای بیانصاف! توی آن همه سال مادری، فقط این را دیده بودی؟!»
خیلی حرفهای دیگر هم توی دلم رد و بدل میشود...
در قابلمه برنج را برمیدارم، دارد شفته میشود. داشتم برای علوم پسر بزرگم سوال مینوشتم، یادم رفت درش را بردارم!
برنجها را که زیر و رو میکنم، بخارش محکم دستم را میبوسد...
✍ادامه در بخش دوم؛