eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
519 دنبال‌کننده
996 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
برادرم از در که تو آمد، فهمید اوضاع طبیعی نیست. دو سال پیش در چنین روزی، کلمه اُتیسم از دهن روانشناس کودک رها شده بود و مثل یک تیر که شکم‌ سیبل را می‌شکافد، صاف فرو رفته بود توی پرده‌ی گوش‌هایم. من آن شب، حقیقتاً هیچ چیز جز صدای گریه‌های خودم را نمی‌شنیدم. از پارک طالقانی می‌آمد و عرق از یقه‌ی لباسش شره کرده بود تا کلمه NBA زرد و بزرگ روی تیشرت شل و لَخت بسکتبالش. به مادرم و شوهرم که نگاه کرد، کسی به صرافت نیفتاد تا با توضیح و تشریحی، تابِ ابروی از تعجب بالا رفته‌اش را پایین بدهد. توپ را توی دست‌هایش جابجا کرد. لای اشک‌هام دیدم که لب‌هایش بالا و پایین شد و در آخر نیمه‌باز ماند. حتما سوالی پرسیده؛ اما چه اهمیتی داشت که چه سوالی؟ چون به نظرم از آن لحظه تا آخر دنیا، من فقط و فقط یک جواب برای همه‌ی پرسش‌های جهان می‌توانستم داشته باشم: «محمد اتیسم داره.» این را گفتم و تا آمدم که با دست‌هایم چشم‌هایم را بگیرم، دیدم چیز سنگین و گِردی با سرعت دارد می‌آید توی صورتم. وقتی در یک حرکت غریزی اشک نریختم و گرفتمش، دیدم که توپ بسکتبال است. شتابش چنان بود که کمرم سی درجه‌ای به عقب خم شد. برادرم با تکان دادن انگشت هشدار گفت: «اگه دست از گریه نمی‌کشیدی و نمی‌گرفتیش، دماغت خرد می‌شد!» توپ بسکتبال را می‌شناختم؛ بی‌رحم‌ترین توپ دنیای ورزش. توپ بولینگ هم هست اما خب مقصد پرتابش سر و صورت آدم‌ها نیست. حجم سفت و بی‌رحمش را توی دستم چرخاندم. از آخرین باری که یک وسیله‌ی حرفه‌ای ورزشی را لمس می‌کردم، چند دهه می‌گذشت؟ من حتی این سالها دستم به مهره‌های شطرنج هم نخورده بود. ✍ادامه در بخش دوم؛