#نمازخون_شو_لامصّب!
#اسرار_الصلوة
#باب_گفتگو_باز_شد_و_تَق_بسته_شد
منتظر زنگ آخر پسرم بودم. توی حیاط کنار پلههای ورودی سالن، روی سکو نشستم. سطل آشغال نسبتاً بزرگی قرینهی من، آن طرف پلهها بود. دو تا از پسرها کنارش ایستاده بودند. یکیشان خم شده بود توی سطل و دیگری دقیق، نظارت میکرد. به چشم و گونه و قد و بالایشان میخورد که کلاس سومی باشند.
«بچهها چیزی گم کردین؟»
نگاه عجولی به من انداختند و جوابی ندادند. داشتم فکر میکردم جملهی لطیفتر و رندانهتری سر هم کنم که آشغالها را ول کنند و بروند دنبال زندگیشان. بالاخره جناب کاوشگر، دو تا جعبهی خالی شیر پیدا کرد و فاتحانه بالا گرفت. بعد هم با فاصله و محاسبه گذاشتشان روی زمین، پایینِ پایَش. هر دو پشت یک جعبه به جای خود حاضر شدند. یک، دو، سهی غَرّایی سَر دادند و جفتپا پریدند رویِشان.
هوای زبانبسته، یکهو شوت شد بیرون و پَق صدا کرد. دنبال همین پق بودند. لاشهی یک جعبهی پَقکردهی دیگر هم کنار سطل آشغال افتاده بود. ظاهراً اینجا جعبهْ خالیِ مکعبی، کمیاب است.
کِیفِ جمعوجوری از چشمهایشان بیرون زد. تقریباً اندازهی یکبار که از سرسره پایین بیایند. بعد پای همان جعبهها و بدون ثانیهای وقفه، اینیکی رو کرد به آنیکی:
«تو نماز میخونی؟»
- نه.
- میدونی اگه نماز بُخونی بعداً زن خوشگل گیرِت میاد؟!
انگار یکی ناغافل هُلم داده باشد. منگ و مبهوت، میخِ صورتهایشان شدم.
آنیکی لبهایش را کمی داخل دهان برد، روی هم فشار داد و جور متفکرانهای دوستش را نگاه کرد. هر دو جدی بودند. انگار دو تا آدمْ بزرگ از نرخ دلار حرف بزنند. بعد در سکوت نابهنگامی کولههایشان را از روی سکو برداشتند و رفتند.
#مهدیهپورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane