#موجهای_گریزان_از_ساحل_آسودگی
وقتی آقای جوان آبیپوش، با طمأنینه درب چوبی حسینیه را باز کرد، عکس پانورامای نقشبسته روی شبکیهی چشمانم تمام خستگیهای رسوب گرفته در سلولهایم را شست و برد.
دخترک ششسالهام پرید توی سالن حسینیه:
- مامان اینجا رو نگا...
دریای توپهای رنگی، سرسرهی سبز رنگ گوشهی سالن، انبوه لگوها و سبدهای پر از اسباببازی بهترین بهانهها برای تشدید شادی کودکانهاش بودند.
داخل شدیم. دوستان یکییکی سر رسیدند و دیدارها تجدید شد. همه چیز برای یک جلسهی پرنشاط به سبک ساده و صمیمی مادرانه مهیا بود.
مسئول منطقه بحث را شروع کرد. در بخش «در متن»، تنور محفل با بحث داغ انتخابات روشن شد و دوستان ایدههای عملی برای جذب مشارکت حداکثری در محلهها را مطرح کردند.
فعالترین عضو جلسه شاید، مدادِ خانم مسئول منطقه بود که تندتند روی کاغذهای دفترچه کلماتی را مینوشت و کوچکترین عضو جلسه با آن چهرهی ششماههی معصومش لبخند را مهمان چهرههای متفکر میکرد.
بچهها گرم بازی بودند و مادرها گرم بحث و گفتوگو.
عقربههای ساعت که یک دور، دور دنیایشان زدند، نوبت کاغذهای نقاشی خلاق بود که مربی کوچک و با استعدادمان در اختیار بچهها گذاشت و پوست پسته و قارچ و ماهی تحویلمان داد!
✍ادامه در بخش دوم؛