#مَعین
اینجا سبزهمیدان است. درست مثل مسیر سبزهمیدان تا مسجد امام پر از صدا شده است خانهمان. هم صداهایی آنی مثل خوردن زنگ درِ خانه و صدای آیفون، یا فریاد «خاله! خاله!»ی پسرم -که در نهایت هم بجای خاله با دخترخالهی مادرش مواجه میشود- هم صدای ممتد ملیحه خانم که دارد یخچال را دستمال میکشد و همینطور که یخچال مرتبا با بوقهای کشدارش اعلام میدارد درِ من را ببندید، او هم قطاری برایم تکرار میکند: «چقدر حیف شد! چه مردی بود! چه جواهری بود! چی از دست دادیم! چی بود!».
دخترش در یک جای دولتی کار میکند. همین چند هفته پیش بود داشتم سینک را برق میانداختم و با دستمالی سفت فشارش میدادم و خشکش میکردم که صدایش از پشت سرم آمد. میگفت دخترش گفته دولت خوب نیست و رئیسش به فکر محرومان نیست… برگشتم دیدم مشغول گرفتن خاک تلویزیون است. توی تلویزیون تصویر رئیسجمهور دیده میشد که اطرافش را مردم روستاهای مازندران گرفتهاند. دستمال را محکمتر به سینک فشار دادم: «من که جز خوبی ازشان ندیدهام ملیحهخانم جان.»
- حالا شماها اینجوری فکر میکنید.
✍ادامه در بخش دوم؛