#نه_به_هیئت!
با شروع روضه باید زود میزدیم به چاک! این داستان همیشگی ما بود با پسر کوچولویی که از صدای بلندِ بلندگو و شلوغی جمعیت و چراغهای خاموش، صدای گریهاش میرسید به طبقات بالا و پایین. بزرگتر که شد آن گریهها جایش را داد به «نمیخواهم-نمیآیم»ها و گریز از هیئت. دم درِ خانهی دوستان اول میپرسد «مامان اینجا هیئت که نیس؟» واژهی هیئت برایش گره خورده با تصویر یک جای ناجور و تاریک و پر از آدمهای ناشناس که آنجا به او خوش نمیگذرد. هرچه بازی، خوراکی و همبازی برایش در هیئتها تدارک دیدیم هم این تصویر مخوف از ذهنش پاک نشد.
غصهام میگیرد برای گوسفند تنها. در این زمانه که گرگها از زمین و آسمان دنبال تصاحب قلب معصوم اینها هستند، چطور دل این بچه را با جمعهای مذهبی گره بزنم؟ رفقای هیئتی از کجا جور کنم؟ این که با مسجد میانهای ندارد و فوبیای هیئت دارد...
با یکی از بچههای هممحلهای سیب زمینیها را با پیازداغها مخلوط کردیم و با پسر 9 ساله چک و چانه میزدیم که آنجا فوتبال خوبی برقرار است و زمین بزرگی دارد و خوش میگذرد. بالاخره ناباورانه موفق شدیم. بیشتر به بهانهی حضور پسر دوستم پذیرفت.
✍ادامه در بخش دوم؛