#نکند_بهدردبخور_نباشم!
باز هم دستگیرهی درِ کابینت شل شده، باید بروم سراغ پیچگوشتی تا زودتر سفتش کنم، قبل از اینکه مثل دستگیره قبلی بیفتد و پیچش گم شود.
همزمان پیامهای امروز «گروه مداد مادرانه» در ذهنم مرور میشود و سلولهای مغزم بالا و پایین میپرند و اندک فسفر جذبشده از صبحانه نیمهکاره را هم میسوزانند.
هادی چند دقیقهایست که با ماشینکش سرگرم شده و این یعنی چند دقیقهای میتوانم درباره موضوع سرنخِ این بار فکر کنم و بنویسم؛
من چه کاری میتوانم انجام دهم؟
باز ذهنم میپرد سمت پیچ دستگیرهی شلشده! و بعد میرود سراغ پیچهایی از باورهایم که شل شده. میپرد سمت نقطهضعفهایی که پاهای مرا برای ایستادن، برای ماندن، یا شاید برای رفتن سست کرده. یک به یک یادم میآیند و استغفار میکنم. جزئیات یک برنامه واقعی برای مهار این نفس سرکش، ذهنم را اشغال میکند. یک لحظه انگار دلم مچاله میشود و به رنگ زردچوبه میشود.
«نکند به درد بخور نباشم!!» این فکر با کفشهای پاشنهدار به طرز عذابآوری روی مغزم راه میرود. تماس گروهی «روضه و روایت مداد مادرانه» خیلی به موقع به کمکم میآید. صدای زیارت عاشورا خواندن سمانه ذهن درگیر و دل نگرانم را نوازش میکند. چقدر اشکلازم بودم. خدا را شکر با «إنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم و حَربٌ لِمَن حارَبَکُم» حرکت اشکهایم سرعت میگیرند.
بعد از سلام و تشکر از بانیان روضه و روایت امروز، کم کم خودم را آماده میکنم که فردا سر کلاس چه بگویم. چقدر آنچه در حساب دارم میتواند به من برای محکمتر کردن پیچهایی که نگرانشان هستم کمک کند.
✍ادامه در بخش دوم؛