#هفتهی_قبل_دستهجمعی_رفتهبودیم_زیارت!
#هوای_مادری
#اولین_رویداد_ملی_همافزایی_فعالان_مادر_و_کودک
ساعت کمی از هشت صبح گذشته بود. همسر و بچهها در خوابی عمیق فرو رفته بودند. من با اشتیاق فراوان به سمت بلوک ۱۱، اتاق ۱۰۳ رفتم.
از پشت در معلوم بود که چقدر پرانرژی هستند. وقتی رفتم داخل انگار مدتهاست با هم آشناییم و سریع وارد فاز معارفه شدیم و چند ساعتی گپ و گفت داشتیم.
خواهرهای نازنین مادرانه مشهد بودند، مسئولین مادرانه محله، حلقه معماران، کتاب ماه، گروه مجازی بومی و ... . چقدر آشنا و دوستداشتنی بودند.
بعدازظهر با خانواده راهی حرم شدیم. میدانستم که دیگر وقتی برای حرم آمدن نخواهم داشت. خیلی دلم میخواست خلوتی باحال با امام رئوف داشته باشم اما ...
دو ساعتی گذشت و دخترجان با صدایی آهسته در گوشم گفت: «اینجا رو دوست دارم، اما خسته شدم.» و من قیافهی یک مادر فهمیده و فداکار را به خودم گرفتم و گفتم: «پاشو بریم!»
چشمهای دخترم برق زدند.
- جداً؟ نمیخوای بمونی؟
- نه!
- مامان! تو چقدر خوبی!
و او چه داند از دل من. دل داند و من!
با حسرت عجیبی دل کندم و حال دل دختر را دریافتم.
ساعت یازده شب، وقتی همه اهل و عیال در خواب بودند، چادر بر سر و دفتر در دست یا علی گفتم برای رفتن به گعده مادرانهایها و خوشخیالانه گمان میکردم کسی متوجه رفتن من نمیشود که یک آن صدایی من را به خود آورد!
✍ادامه در بخش دوم؛