#روایت_دیدار
#همان_چند_ثانیه_مرا_بس_بود!
هوا گرگ و میش بود و سرد. با تعدادی از خانمها که اغلب سر و دهان را با شالِ بافت پوشانده بودند وارد حیاط شدیم. خدّام با مقنعههای صورتی یکدست و پرهای غبارروبیِ همرنگ آن، با چند متر فاصله ایستاده بودند، با چشمهایی که میخندید. حال کسی را داشتم که روی ابرها راه میرود، یا مثل روحی که توی خواب سبکبال شده و با سیل جمعیت از اینسو به آنسو هدایت میشود.
صفی که هفت، هشت دور زده بود را بعد از حدود دو ساعت طی کردیم و بعد از برداشتن شیر و کیک از روی میزهای پذیرایی، تفتیش بدنی شدیم و رسیدیم به نقطهی عطف امروز.
خادمی با لبخند، ورودم را به حسینیه خوشآمد گفت و من شدم شبیه زائران سر تا پا خاکی اربعین، که بعد از گذشتن از هزار و خردهای عمود، تا میرسند بینالحرمین، زانو میزنند.
توی حسینیه چرخیدم تا جایی را پیدا کنم که از آن فاصله بتوانم یک قاب کامل از چهرهشان را تا آخر دیدار ببینم.
سمت راست، پشت ستونها، به جایگاه دید نداشت. سمت چپ هم مملو از جمعیت بود. چند متر بالاتر از پای در، منتها الیه وسط جایگاه ایستادم و صندلی خالیشان را ورانداز کردم. همانجا دو زانو نشستم تا قدّم بلندتر شود و بتوانم راحتتر، تماشایشان کنم. اگر هم آنجا میایستادم، روبروی جایگاه بودم و یک نظر نگاهشان میکردم و همین برایم کافی بود.
سیل جمعیت بلند شد و صدای «این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده»، مثل موجی مرا با خود جلو برد.
✍ادامه در بخش دوم؛