#همزاد_من_نارنج
گاهی سرم را از پنجره بیرون میآوردم و با او حرف میزدم. پنجره جنوبی بود و پنجرههای همسایهها مدام بسته بودند، مگر گهگاهی دستی چیزی پشت پنجره میگذاشت یا لباسی پهن میکرد.
نمیترسیدم کسی مسخرهام کند. مینشستم روی چهارپایه کنار پنجره و با درختی که فکر میکردم نارنج است حرف میزدم. روزهای ویارم بود و دوست داشتم با کسی حرف بزنم و او فقط گوش کند. بوی شکوفههایش که در هوا میپیچید، تهوعم را کمتر میکرد. مثل یک دوست واقعی که نشستن با او حالت را خوب میکند.
میگفتم: «چقدر خوشگل شدی انگار لباس گلگلی پوشیدی. کاش همه شکوفههات نارنج بشن. پارسال دلم برای اون شکوفهها که بارون زد و ریخت خیلی سوخت.» یاد پارسال خودم افتادم و فرشتهای که حتی نفهمیدم رحمت بود یا نعمت. او هم حتما برای من و شکوفهام آرزوهای خوب میکرد. میگفتم: «تو زودتر میوه دلت میرسه یا من؟»
✍ادامه در بخش دوم؛