#همسایه_جدید
همیشه آمدن همسایهی جدید کمی اضطراب و دلشوره به همراه دارد. فکرت درگیر میشود. ذهنت پر از سوال میشود که «آدم خوبی هست؟ روابط عمومیشون چجوریه؟ چجوری باهاش ارتباط برقرار کنم؟ چجوری باهاش دوست بشم؟ اصلا بهم روی خوش نشون میده یا نه؟»
اما اینبار کمی آرامتر بودم. انگار سوالهای ذهنیام خود به خود جواب داده شده بود. دلم میخواست هر کس را که میدیدم درباره همسایه جدید با او صحبت و او را از این اتفاق خبردار کنم. دلم قرصِ قرص بود که پر از خوبی است.
اسمش را نمیدانستم. فقط گفته بودند که از راه دور میآید. سر تا پا شور و ذوق بودم برای دیدارش. باید کارهایم را جوری میچیدم تا به استقبالش برسم.
حالا این حس و حال من به بچهها هم منتقل شده بود. آنها هم دوست داشتند بیشتر راجع به همسایه جدید بدانند. این را در نگاهشان میدیدم و از سوالهایی که مدام میپرسیدند.
یک روز برای کاری به بیرون از خانه رفتم. زن همسایه، مریم خانم، را در راه دیدم. کمی از من بزرگتر است و دو تا فرزند دارد. مهربان و خوشبرخورد، ولی از نظر ظاهری با ما کمی متفاوت است.
سر صحبت را باز کردم و از همسایهی جدید گفتم. لبخندی زد و بعد از آن بغض پشت گلویش را میتوانستم ببینم. با خوشحالی گفت: «خیلی وقته منتظرشم. میخوام براش شیرینی بپزم و به استقبالش برم. مطمئنم که از دستپختم خوشش میاد.»
دستی بر پشت شانهاش کشیدم و گفتم: «بر منکرش لعنت! کیه که از شیرینیهای شما خوشش نیاد مریم خانم؟!»
✍ادامه در بخش دوم؛