eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
520 دنبال‌کننده
994 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
باورم نمی‌شد بعد از آن همه رجزخوانی، پایش را داخل کلاس بگذارد. همین که راضی شد به شرط حضور من در حیاط، در کلاس بماند کورسوی امیدی در دلم روشن شد. هرروز در چهارگوشه‌ی حیاط مدرسه، صندلی پلاستیکی را جابجا می‌کردم تا هم از تابش مستقیم خورشید و داغ شدن در امان باشم و هم در هر زنگ تفریح، در تیررس نگاه نگران علی بمانم. زنگ تفریح‌ها، بچه‌ها آن‌قدر زیر چتر آفتاب از سروکله‌ی هم بالا می‌روند که از سر و صورتشان آب می‌چکد. گاهی زیر چشمی خندیدن و خوردن و کَل‌کَل‌هایش را دنبال می‌کردم؛ هردو نقش‌مان را خوب بازی می‌کردیم. من شده‌ بودم یکی از اجزای حیاط مدرسه، او هم شده یکی از بیست دانش‌آموز کلاس اولی. روند عادت کردن به مدرسه آن‌قدر کند پیش می‌رفت که برای هفته‌ی دوم باید تدبیری می‌کردم، لااقل گرما کمتر آزارم دهد. شنبه صبح، خنک‌ترین روسری و چادر بحرینی‌ام را پوشیدم. حال و روزم خرابِ اخبار لبنان بود اما نه به خرابی ویرانه‌هایی که از بمب‌های یک تُنی حمله‌ی شب قبل بجا مانده بود. پاهایم مور مور می‌شد، دردی در استخوان‌هایم می‌پیچید. دلم به وعده انتشار فیلم سلامتی سید گرم بود، روی گرمای حیاط مدرسه هم حساب می‌کردم. اما نه فیلمی منتشر شد، نه خبری از گرمای سوزان بود. ✍ادامه در بخش دوم؛