eitaa logo
جان و جهان
517 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای هواپیمایی که از سقف آسمان در حال عبور بود بیدار شدم. چشمانم را که باز کردم، بالای سرم شیشه‌ی پاسیو بود. از زیرزمین تا آن سقف شیشه‌ای مسافت زیادی بود؛ اما برای دیده‌شدن گرگ و میش هوا مسافت معنا نداشت. به خودم آمدم: «مگه الان ساعت چنده؟ سحری؟ روزه؟» ناگهان از جا پریدم و همان‌جا در رختخواب چهارزانو نشستم. نگاهی به دور و برم کردم. چقدر زود بساط سحری چیده و برچیده شده بود و حالا همه، بعد از نماز به رختخواب‌ها خزیده بودند؛ لای کرسی، زیر لحاف‌های سنگین پنبه‌ای. شستم خبردار شد که به خاطر دل‌دردهای چند روز پیشم، مادر مرا برای سحری بیدار نکرده است. آن سال از ترس حمله‌های هوایی صدامیان، به زیرزمین نسبتاً بزرگ خانه‌‌ی پدربزرگ پناه برده بودیم و مهمانی خدا را در خانه‌ی پدر بزرگ می‌گذراندیم. حمله‌ها که شروع می‌شد صدای «توجه توجه! علامتی که هم اکنون می‌شنوید اعلام وضعیت قرمز است....»، ما را در گوشه‌ی اتاقی در زیرزمین که حکم پناهگاه داشت، جا می‌داد. همه به هم می‌چسبیدیم. لب‌هایمان آرام به هم می‌خورد و «و جعلنا» می‌خواند. بین چشم‌هایمان، ترس رد و بدل می‌شد. خاله‌زهرا آخرین فرزند پدربزرگ، رادیوبه‌دست، در خانه می‌چرخید تا خبر وضعیت قرمز را به همه برساند. شاید بچه‌‌ای رفته باشد در حیاط یا همسایه‌ای رادیو و تلویزیون در دسترسش نباشد؛ پس از حیاط به زیرزمین، از زیرزمین به صحن شاه‌نشین، از شاه‌نشین تا یک‌یک اتاق‌ها، همه‌جا را سریع می‌پیمود و درآخر به ما که زیر سقف پاسیو، در گوشه‌ی زیرزمین پناه گرفته بودیم، می‌رسید. ✍ادامه در بخش دوم؛