#وضعیت_سفید
#روایت_دهم_مجلهی_قلمزنان
با صدای هواپیمایی که از سقف آسمان در حال عبور بود بیدار شدم. چشمانم را که باز کردم، بالای سرم شیشهی پاسیو بود. از زیرزمین تا آن سقف شیشهای مسافت زیادی بود؛ اما برای دیدهشدن گرگ و میش هوا مسافت معنا نداشت. به خودم آمدم: «مگه الان ساعت چنده؟ سحری؟ روزه؟» ناگهان از جا پریدم و همانجا در رختخواب چهارزانو نشستم. نگاهی به دور و برم کردم. چقدر زود بساط سحری چیده و برچیده شده بود و حالا همه، بعد از نماز به رختخوابها خزیده بودند؛ لای کرسی، زیر لحافهای سنگین پنبهای. شستم خبردار شد که به خاطر دلدردهای چند روز پیشم، مادر مرا برای سحری بیدار نکرده است.
آن سال از ترس حملههای هوایی صدامیان، به زیرزمین نسبتاً بزرگ خانهی پدربزرگ پناه برده بودیم و مهمانی خدا را در خانهی پدر بزرگ میگذراندیم. حملهها که شروع میشد صدای «توجه توجه! علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است....»، ما را در گوشهی اتاقی در زیرزمین که حکم پناهگاه داشت، جا میداد. همه به هم میچسبیدیم. لبهایمان آرام به هم میخورد و «و جعلنا» میخواند. بین چشمهایمان، ترس رد و بدل میشد. خالهزهرا آخرین فرزند پدربزرگ، رادیوبهدست، در خانه میچرخید تا خبر وضعیت قرمز را به همه برساند. شاید بچهای رفته باشد در حیاط یا همسایهای رادیو و تلویزیون در دسترسش نباشد؛ پس از حیاط به زیرزمین، از زیرزمین به صحن شاهنشین، از شاهنشین تا یکیک اتاقها، همهجا را سریع میپیمود و درآخر به ما که زیر سقف پاسیو، در گوشهی زیرزمین پناه گرفته بودیم، میرسید.
✍ادامه در بخش دوم؛