#خوشا_به_حال_خیالی_که_در_حرم_مانده
#و_هر_چه_خاطره_دارد_از_آن_محل_دارد..
دستپاچه آخرین پیچ لقمه را میدهم و کیسه لقمهها و قوطی میوههای خردشده را توی کیف دستی جاگیر میکنم. چادر بر سر و بند کیف بر روی شانه و یک نگاه گذرا بر خانه و احوال ساکنان همیشگیاش، درب را میبندم و راهی میشوم.
هنوز بازار تاکسیهای اینترنتی آنچنان گرم و همهگیر نشده، طبق معمول کنار اتوبان هم ماشین برای مقصدم کمتر گیر میآید.
ردّ نگاه چشمهایی را که ملتمسانه از تکتک ماشینهای عبوری میخواهند هممسیرش باشند، از بزرگراه میدزدم و به صفحه گوشی میدوزم.
خودش است؛ مثل همیشه در همین لحظات حساس و نفسگیر دقیقه نود که بین آسمان و زمین ماندهام، تماس میگیرد؛
- هنوز نرسیدی؟!
- چه کنم؟! ماشین گیر نمیاد..
- بازم دیر راه افتادی.. آره؟
- نه، یعنی به حساب خودم اگر همون اول ماشین پیدا میشد، الان اونجا بودم.
از تاکسی پیاده میشوم و دوان دوان فاصله میدان تا ساختمان را طی میکنم. بالای پلههای ورودی منتظرم ایستاده و از دور هم میتوانم کظم غیضش از دیر رسیدنهای مکرّرم را توی نگاه و حالاتش بخوانم.
- سلام، دیدی دیر و زود دارم، ولی سوخت و سوز ندارم.
فرار به جلو یا دستِ پیش برای پس نیفتادن، شگردی که در همهی زمانها کارایی خودش را به اثبات رسانده..
- بلیطها رو پرینت نگرفتی؟!
- نه، خب وقت نشد..
بیا همینجا واحد فروش بلیط، پرینت میگیرن برامون.
✍ادامه در بخش دوم؛