#پسرها
با یک دست پشت لباس محمد را گرفتهام و با دست دیگر توی صفحات درهم سایتها، دنبال نوحههای شب چهارم محرم میگردم. پسر کوچکم روی پایم نشسته و مدام دست میزند روی صفحه گوشی و مطالب را میپراند. محمد را کمی عقب میکشم تا بیشتر سرش را از پنجره بیرون نکند. آن یکی خودش را سُر میدهد توی چادرم و دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه میکند. خوابش میآید. توی ماشینیم و من خدا خدا میکنم زودتر برسیم خانه. پسرها گرسنهاند. با فشار کنار پایم به چند ظرف یکبار مصرف سفید روی هم چیده شده، جایشان را محکم میکنم؛ بلکه تا تهرانپارس دوام بیاورند و چپه نشوند کف ماشین. دادن غذای نذری با آن قاشقهای پلاستیکی نرم و لبه تیز، یعنی فردا من باید چادرم را بشویم و کارواش، ماشین را! پسرها با هم طبل و سنج دستهی عزاداریای را نشان میدهند و ذوق میکنند. پسر کوچکم در تماشای آنسوی پنجره ماشین، به برادرش میپیوندد. بالاخره میتوانم شعر بالا آمده روی صفحه گوشی را ببینم:
«به چه دردی بخورد بی تو پسر داشتنم؟!»
همین یک مصرع مرا میکشد توی خودش. دیگر در ماشین نیستم. در این دنیا هم. بُعد زمان میشکند و من هزار تکهام. من تک تک لحظاتیام که در طول زندگی آرزو کردمْ دو پسر داشته باشم.
گمانم مادرِ دو برادر بودن، از توی روضههای کودکی همراه اشکهایم نشت کرده بود زیر رویاها و افکارم. حسین و عباس. قاسم و عبدالله. علی اکبر و علی اصغر. برادرهایی که مردان را وا میداشتند تا محکمتر سینه بزنند و زنها مثل پسر از دست دادهها گریه کنند.
✍ادامه در بخش دوم؛