eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
769 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
توی آن تاریکی فقط چشم‌هایش دیده می‌شد. هیچ‌کس جز من در خانه نبود. عقربه‌های ساعت، هشت‌ونیم شب را نشان می‌دادند. قطره‌ی عرقی سرد، روی ستون فقراتم سُر خورد. دست و پایم یخ بسته بود. به چشم‌هایش زل زدم. ناگهان چشم‌ها را گشود. نور مهتاب افتاد وسط حدقه‌ی چشمش. مردمک‌هایش هر لحظه گشادتر می‌شد و بیشتر می‌لرزید. نوک ابروهایش لرزان، بالا می‌رفتند و با سایه‌ای که روی پلک‌ها می‌انداختند، ترس را توی قلبم با سرعت بالایی پمپاژ می‌کردند. دهانم خشک شده بود. نان را با پنیر وسطش، توی مشتم مچاله کرده بودم و خودم را هزار بار نفرین کردم که چرا سُنّت نشکستم و همراه خانواده‌ام به مهمانی نرفتم. حالا باید روزه‌ام را به‌جای چای‌نبات و زعفران، با زهر هلاهلِ ترس، باز کنم. ساعت از هشت‌وچهل دقیقه گذشت و قرار همیشگی‌مان بی‌قرار شد. با خودم فکر کردم لابد همه من را فراموش کرده‌اند و حالا حسابی توی مهمانی مشغول هستند. بالاخره تیتراژ ترسناک ابتدای فیلم به پایان رسید و قسمت هفتم سریال رمضانی «پنج کیلومتر تا بهشت» آغاز شد. چایم را که مثل بدنم یخ کرده بود، سر کشیدم. سرم را به ستون وسط خانه تکیه دادم و زانوها را تا جایی که می‌شد، خم کردم و توی بغل، جا دادم. این سومین افطاری بود که مجبور بودم تنها توی خانه بمانم. ابتدای ماه رمضان بله‌برونمان بود و به اصطلاح شهر خودمان -شهری کوچک در جنوب خراسان- نامزد بودیم و قرار بود عید فطر محرم شویم. ساعت ده دقیقه به نه شد. به پنیرها که بی‌سلیقه توی پیش‌دستی ریخته بودم، نیشخند زدم: «هنوز یه هفته نگذشته، بی‌معرفت، فراموشم کرد.» ✍ادامه در بخش دوم؛