#پنج_کیلومتر_تا_بهشت
توی آن تاریکی فقط چشمهایش دیده میشد. هیچکس جز من در خانه نبود. عقربههای ساعت، هشتونیم شب را نشان میدادند. قطرهی عرقی سرد، روی ستون فقراتم سُر خورد. دست و پایم یخ بسته بود. به چشمهایش زل زدم. ناگهان چشمها را گشود. نور مهتاب افتاد وسط حدقهی چشمش. مردمکهایش هر لحظه گشادتر میشد و بیشتر میلرزید. نوک ابروهایش لرزان، بالا میرفتند و با سایهای که روی پلکها میانداختند، ترس را توی قلبم با سرعت بالایی پمپاژ میکردند. دهانم خشک شده بود. نان را با پنیر وسطش، توی مشتم مچاله کرده بودم و خودم را هزار بار نفرین کردم که چرا سُنّت نشکستم و همراه خانوادهام به مهمانی نرفتم.
حالا باید روزهام را بهجای چاینبات و زعفران، با زهر هلاهلِ ترس، باز کنم.
ساعت از هشتوچهل دقیقه گذشت و قرار همیشگیمان بیقرار شد.
با خودم فکر کردم لابد همه من را فراموش کردهاند و حالا حسابی توی مهمانی مشغول هستند.
بالاخره تیتراژ ترسناک ابتدای فیلم به پایان رسید و قسمت هفتم سریال رمضانی «پنج کیلومتر تا بهشت» آغاز شد.
چایم را که مثل بدنم یخ کرده بود، سر کشیدم. سرم را به ستون وسط خانه تکیه دادم و زانوها را تا جایی که میشد، خم کردم و توی بغل، جا دادم.
این سومین افطاری بود که مجبور بودم تنها توی خانه بمانم.
ابتدای ماه رمضان بلهبرونمان بود و به اصطلاح شهر خودمان -شهری کوچک در جنوب خراسان- نامزد بودیم و قرار بود عید فطر محرم شویم.
ساعت ده دقیقه به نه شد. به پنیرها که بیسلیقه توی پیشدستی ریخته بودم، نیشخند زدم: «هنوز یه هفته نگذشته، بیمعرفت، فراموشم کرد.»
✍ادامه در بخش دوم؛