#چهرهی_زنانه_انقلاب
پدربزرگم ارتشی بود. هنوز عکسهای آنوقتهایش را دارد. عکس دست دادنش با شاه را که نشانم میدهد، شیطنت میکنم و میپرسم: «دوست داشتی انقلاب نمیشد؟ هنوز پهلوی بود؟»
دلخور ولی جدی میگوید: «پهلوی میخواست هم نمیتونست بمونه! یعنی این مامانبزرگت نمیذاشت.»
بعد انگار باید چهل، پنجاه سالی در زمان سفر کند، به کنج سقف خیره میشود و میگوید: «یه بار یه سربازی که کارش بهم گیر کرده بود، یه زیرسیگاری نقره بهم داد. اونموقعها سیگار برگ اصل میکشیدم.»
از وقفهی سرفهاش استفاده میکنم و میگویم: «خوب شد ترکش کردی آقاجون. وگرنه این سرفهها به این راحتی از کنار ریهات نمیگذشتن.»
با نگاهی که احتمالا به سربازهای خاطیاش میانداخته، نگاهم میکند که چرا حرفش را بریدهام. سرکیف است. ادامه میدهد: «هیچی! این مامان بزرگت تا زیرسیگاری رو دید جفتپاشو کرد تو یه کفش که پسش بده. از کجا میدونی حلاله یا حرومه؟! یه سرباز آس و پاس از کجا داره پول نقره بده؟ بعدم یه چیزایی راجع به فتوای امام گفت که یادم نیست.»
جای مناسبش برای پیاده شدن از ماشین زمان را پیدا کرده، لبخند به لب اضافه میکند: «همونم شد! معلوم شد زیر سیگاری رو از هتل ارتش کِش رفته.»
ادامه در بخش دوم؛