#کتلت_بحرینی
پای چپم دم پلهها کامل داخل دمپایی رفت. بال چادرْ عروس مامان، که به اندازهی قد من کوتاهش کرده بود با پَرِشَم از پلهها باز شد. پایین پلهها که رسیدم با شتاب جلو در پرت شدم و منتظر ماندم در باز شود. فرصت شد پای راستم را هم در دمپایی جا کنم. محمد در را باز کرد و با شتاب دوید و من پشت سرش.
نیمهی کوچه یادم افتاد در را نبستم. سمت در برگشتم و بلند صدا زدم: «صبر کن!»
پای راستم را داخل گذاشتم که قدّم به در چسبیده به دیوار برسد و کشیدَمَش. باز دویدم. در خراب بود، سخت بسته میشد؛ شنیدم که قفلِ درْ به هم خورد و برگشت. نُچی گفتم و برگشتم. با دقت بیشتری در را بستم.
چادرْ سفیدِ گلدار و لَختم را که با کِش روی سرم نگهداشته بودم جمع کردم و زیر بغل زدم. دورخیزی کردم و دویدم. در حالی که داد میزدم: «وایسااا!» دور شدن محمد را میدیدم. یک لحظه توقف کرد. ایستاد: «زود باش الان اذون میگن.»
دستش را سمت من کشید. چادر را ول کردم و قد کوچکم را جلو کشیدم و دستش را گرفتم. باز چادرم در هوا پر کشید.
لبش سفید سفید شده بود و نفس نفس میزد. دست کوچکم را در دستان پسرانهی کوچکش محکم گرفت و کشید. قدمهایش خیلی تندتر و بزرگتر بود. پاهایم تا وسط از سوراخ جلو دمپایی بیرون زده بود و به جای دویدن روی هوا میپریدم. وسط بازارچه که رسیدیم صدای اذان بلند شد. محمد دستش را محکمتر کرد و گفت: «بدو، الان اذون تموم میشه من میخوام صف اول پشت سر حاجآقا مدنی وایسم.»
✍ادامه در بخش دوم؛