eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
526 دنبال‌کننده
988 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
کاوه همین‌طور که داشت بند هِلمِت نظامی‌اش را باز می‌کرد، رو به حسین گفت: «سر دیپلم گرفتنشم همین ادا و اصولو در آوردی. هی گفتی جوونه! غریبه! راهش تا میدون توپخونه دوره! نمی‌خوام با اراذل دهن به دهن بشه! با مدرک سیکل هم اداره فرهنگ معلم می‌گیره، چه واجبه حالا دیپلم؟! با همین حرفا زنت رو خونه‌نشین کردی دیگه.» صدای زوزه‌ی سگ‌ها از دور توی بیابان می‌پیچید ولی حیوانی پیدا نبود. حسین ته سیگار را پرت کرد روی زمین و زیر پوتینش فشرد. نیم‌نگاهِ سریع و غیظ‌آلودی به کاوه انداخت. کاوه را خیلی وقت بود که می‌شناخت. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند.‌ اولین‌باری که کاوه پایش به خانه‌شان باز شد، شب اول زندگی‌شان بود. شب همان جشن عروسی‌ای که نداشتند. کاوه درِ آهنی خانه کوچکی را که طبق آدرسِ توی دستشْ چند کوچه پایین‌تر از میدان شوش بود کوبید. ساعت نه و نیم شب بود و کوچه‌ها در قرُق حکومت نظامی. صدای دمپایی‌هایی از حیاط بلند شد که سبک و موزون و مشتاق به سمت در می‌آمدند. مادربزرگ بیست ساله‌ام، در را باز کرد. کاوه دختر جوان سبزه‌رویی را دید که حالت خنده‌اش مثل آکتورهای سینما بود‌. وقتی به دختر گفت که شوهرش بازداشت است و تا ده روز دیگر نمی‌آید، تعجب توی نگاه دخترْ با نگرانی آمیخت و شادی‌اش تماماً رنگ باخت. کاوه کمی این‌پا و آن‌پا کرد. عادت نداشت به کسی توضیح اضافه بدهد. مادربزرگم تعریف می‌کرد قبل از این‌که در را ببندد یکهو پنجه‌ی دستش را کوبید روی سینه آهنی در و گفت: «نگران نباش. چون دو روز بیشتر از مرخصی‌اش استفاده کرده و دیر برگشته، بازداشت شده.» ✍ادامه در بخش دوم؛