#گذر_زیارتی
فرصت کم است. اعتبارشان تمام شده.
هزینه و وقت زیادی میخواهد تا گذرنامهها را تمدید کنیم. باید همهی بچهها را همراهم به ادارهی گذرنامه ببرم و مراحل طولانی و شلوغ تقاضا را طی کنم!
با لبهای آویزان، انگار که باطریام تمام شده؛ دستهایم را به پایین چادرم شل و وارفته سنجاق میکنم و پاهایم روی زمین کشیده میشود. به ماشین که میرسم در را باز میکنم و روی صندلی ماشین ولو میشوم.
صدای خندهی همسرم به وارفتگیام، تعجب و حرص را هم اضافه میکند. گرمای هوا، هرم گرمایی که از آسفالت بلند میشود و از شیشه ماشین به داخل سرک میکشد و روی صورتم مینشیند، کلافهام کرده.
دندان برهم میسایم و میگویم: «آقاجان به چی میخندی؟»
و در دل اضافه میکنم: «گذر خودت که آمادهست، بایدم به ما بخندی!»
شیشهها را بالا میدهد و ماشین را روشن میکند!
✍ادامه در بخش دوم؛