#گفتوگوی_رنگها
میوههای مختصر حیاط را چیدیم. به رنگهای قشنگ و تازه نگاه کردم. به برق روی آلبالوها و آلوچهها. دهانم آب نیفتاد! ذهنم مشوش بود. دلنگران بودم. انگار یک بند به دورم انداخته بودند و میکشیدند...
دیگر نمیتوانستم طاقت بیاورم. باید میرفتم دنبال رنگها و همه را توی یک پالت میریختم و کنار هم جمعشان میکردم.
میوهها، جز آن چند دانه قیسی آبدار که سهم بچهها بود را برداشتم و رفتم سراغ آرایشگاه دو کوچه بالاتر. آرایشگاهی که همیشه شلوغ بود. آنقدر شلوغ که نبش خیابان پر بود از پارکهای دوبل و بساط نقزدنهای رانندهی تازهکار خانهمان را فراهم میکرد.
آرایشگاهی با انواع خدمات؛ کاشت ناخن و فیبروز و اکستنشن و رنگ و مش و اصلاح و خیلی چیزهای دیگری که من حتی اسمشان را هم بلد نیستم و تلفظ کردنشان برایم سخت است.
قلبم عین بمب ساعتی کار میکرد. ارتعاش تپشهای قلبم، پردههای گوشم را میلرزاند.
وسط ظهر بود و سایهای پیدا نمیشد تا از گزند خورشید سوزان در پناهش راه بروم. امتداد جدولها را گرفتم تا به در آرایشگاه رسیدم! پرده را کنار زدم و داخل شدم.
✍ادامه در بخش دوم؛