eitaa logo
آکادمی جریان
606 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آکادمی جریان
🌙 ••التـــــماس دعــــــــــا•• حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : ¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'! ²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'! ³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'! یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات ⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'! یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر ⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن: یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱! حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آکادمی جریان
‌‌ ✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨ 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلامُ
هدایت شده از آکادمی جریان
هدایت شده از آکادمی جریان
🌿🌱
هدایت شده از آکادمی جریان
دعای عهد رو باهم زمزمه کنیم🌸
هدایت شده از آکادمی جریان
بسم رب الشهدا✨ سلام✋🏻 صبحتون شهدایی🦋 یه‌سلام‌بدیم‌به‌آقامون‌صاحب‌الزمان! السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🍃
هدایت شده از آکادمی جریان
224.mp3
2.01M
صوت زیارت عاشورا💐
♥️ 🍓 خستگی از چشمانش می بارید. کمی چشمانش را مالش داد و کنارم روی تخت نشست. _نه مامان نمی دونن. راضیه یک راست بعد از مدرسه به سر کلاس فیزیک آقای بهرامی می رفت. ايشان هم بعد از کلاس می آمدند خانه ما برای کلاس خصوصی مرضیه و دوستانش. _من موندم تو چرا خودت رو اذیت می کنی؟ لبخندی زد و گفت:《 خب مامان اصلا درست نیست یه دختر یه کاره بلند شه و با دبیرش بیاد خونه. شما مطمئنی منم مطمئنم ولی بقیه هم کلاسی هام نمی گن این با آقای بهرامی کجا میره؟ به فکر فرو رفتم ک حرف هایش را سبک و سنگین کردم. _بعد هم ایشون نامحرمن. درست نیست که من تنها سوار ماشینشون بشم. آن شب دل آسمون روشن شده بود و هوای تا تاریکی نداشت. انگار آسمان به زمین چسبیده بود. فضای بیمارستان برعکس همیشه سبک شده و بویی عجیب راهروها را عطرآگین کرده بود. مجروحان را تک تک از اتاق عمل بیرون می آوردند اما راضیه سرِ بیرون آمدن نداشت. نگاهی به تیمور که به در آی سی یو خیره شده بود انداختم. دوزانو نشستم و دعای توسل سر دادم که پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد. با سرعت برخاستیم و به طرفش خیز برداشتیم. _راضیه کشاورز رو بردن آی سی یو قلب. من و تیمور و مرضیه و لاله نا امیدانه فقط به هم نگاه می کردیم و اشک می ریختیم. به سمت آی سی یو قلب دویدیم. زنگ آیفن پشت در را زدم. _راضیه ... راضیه کشاورز رو آوردن اینجا؟ _بله‌. _حالش چه طوره؟ _فقط براش دعا کنین که خونریزیش بند بیاد.
🌻 ☀️ _فقط براش دعا کنین که خونریزیش بند بیاد. نزدیک بود گوشی از دستم بیفتد. _تروخدا امیدی هست؟ پرستار مکثی کرد و گفت:《فقط اگه معجزه بشه!》 زانوهایم رمق خود را از دست دادند و همان جا خم شدند، تمیور باز به سر خود کوبید و کنارم زمین گیر شد. تمام بدنش می لرزید. همین طور که نگاهش می کردم دستانم را به خدا نشان دادم و در دل نجوا کردم: 《 خدایا! من یه جوری با دلم کنار میام اما یه رحمی به دل تیمور کن. چه جوری بدون راضیه دووم بیاره؟》
🌱 ✨ ( نمی خوام نگاهم به نگاهشون بیفته) در اتاق نشسته و خطوط‌ کتاب زیست را که روی زانوهایم گذاشته بودم، حلاجی می کردم که صدای مادر بلند شد. _زهرا بدو بیا! از صدا زدن ناگهانی اش که همراه با ترس بود، تعجب کردم. کتاب را روی زمین گذاشتم ک با سرعت به سمت در رفتم. تا پایم را از اتاق بیرون گذاشتم، پدر و مادر را ديدم که جلوی تلویزیون میخکوب شده اند. مادر همین طور که نگاهش به صفحه تلویزیون بود با دست اشاره کرد: _بیا ببین چی دارن میگن! جلو رفتم و مقابل تلویزیون ایستادم. اخبار شبکه فارس پخش میشد: 《 بر اثر انفجار در کانون رهپویان وصال شیراز؛ تعدادی از هم وطنانمان زخمی شدند و تعدادی هم جان باختند. تعداد جانباختگان تا این ساعت به هفت نفر و مجروحان به بیش از دویست نفر رسیده است. بررسی ها برای مشخص شدن دلیل انفجار ادامه دارد و گزینه های بمب گذاری، خراب کاری و حادثه مطرح هستند.》 قلبم شروع به کوبش کرد. با عجله به اتاق برگشتم. تا موبایلم را از روی میز برداشتم از دستم افتاد. نشستم و شماره راضیه را گرفتم. بوق اشغال می زر. جند بار پشت سرهم شماره را گرفتم اما فایده ای نداشت. و با خم شدنم دستانم به زمین رسید. به کنج سالن رفتم و گوشی تلفن را برداشتم. مادر به سمتم آمد. _زهرا! امشب که راضیه نرفته کانون؟ گوشی در دستم می لرزید. _رفته! شماره خانه شان را گرفتم اما کسی جواب نداد و این دلشوره‌ام را بیشتر کرد. نمی دانستم چه کنم. کارم شده بود شماره گرفتن. به خاطر امتحان فردا به کانون نرفته بودم اما دیگر توانی برای درس خواندن نداشتم. ذهنم هر اتفاقی در مورد راضیه را رد می کرد. به شهادت که فکر می کردم دست و پایم بی جان می شد. نمی خواستم این فکر ها به مغزم سرک بکشند. به همین خاطر سریع از ذهنم دورشان کردم؛ اما چرا گوشیش را جواب نمی داد؟ برخاستم تا دلشوره ام را با راه رفتن کمتر کنم، اما راضیه برای تمام بی قراری هایم حرفی زده بود. 《 باید مثل حضرت زینب (سلام الله علیها) صبور باشیم. اگه به غصه های حضرت فکر کنیم. دیگه مشکلاتمون برامون بزرگ نمیشه.》