✨بسمی تعالی✨
🌿ای فصل قشنگ یار کی می آیی؟
لبخند شکوفه زار کی می آیی...؟
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید🌻
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید🌹
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید🌺
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید🌼
بزن رو لینک عضو کانال زیر بشین و از پست های کانال استفاده کنین🙏✨
https://eitaa.com/montazeran_313sm/193422952
8C83ebdeab1c
زود عضو کانال شو تا یکی از سربازان امام زمان باشید🌺💐
💐✨الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج✨💐
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح
معجون شب های رمضان 🍃🌿
#راض_بابا❄️
#قسمت_پنجاه_ویکم💎
فرزاد طول راهرو را طی می کرد و هرازگاهی به من نیمنگاهی می انداخت.
بالاخره بعد از مدتی پاییدنم آهسته جلو آمد و کنارم روی صندلی نشست.سینهاش را صاف کرد و دل به دریا زد.
_خواهر، مگه تو نمیخوای راضیه حسینی باشه؟
باتعجب نگاهم را از در آی سی یو به سمت فرزاد برگرداندم.
_خب راضیه باید فردای قیامت توی ۱حرای محشر یه نشونه ای داشته باشه که بگه حسینی ام یا نه؟
_این جراحتایی که راضیه برداشته نشونهی حسینی بودنشه. میتونه روز قیامت مثل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دستش رو به پهلو بگیره بگیره و بگه من حسینی هستم.
به کوره ای میماندم که هر لحظه شعله ور تر میشد و حرف فرزاد مثل آب خنکی بود که آتش کوره را خاموش میکرد. باز حرف های راضیه را به یادم آورد.
《مامان من میخوام برم کربلا.》
حرف هایش وقتی از مشهد برگشته بود برایم عجیب بود. در اتاق داشت ساکش را زیرورو می کرد که ناگهان چهرهاش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:《مامان! اردیبهشت یه کاروانی داره میره کربلا و دوتا جای خالی هم داره. می ذارین منم برم؟》
در آن سال ها رفتن به کربلا به این راحتی ها نبود.کسانی که می خواستند ثبت نام کنند از شب جلو دفتر زیارتی می خوابیدند و صبح با صف طولانیای که به وجود می آمد زود ظرفیت تکمیل میشد و خیلی ها با چشم گریان بر میگشتند. کسانی هم که ثبت نام می کردند چند ماه طول میکشید تا نوبتشان شود اما انگار زبانم بند آمده بود و نمی توانستم حرفی بزنم و سوالی بپرسم.
_اگه اجازه بدین برای اینکه تنها نباشم دایی فرزاد هم همراهم بیاد.
با وجودی که راضیه گذرنامه هم نداشت فقط توانستم بگویم:《انشاالله مامان. انشاالله خدا توفیقت بده.》
#راض_بابا🌿
#قسمت_پنجاه_ودو🚛
و حالا چند روزی تا اردیبهشت مانده بود و نمی دانستم باید منتظر چه حادثه ای باشم. باز شنبه شب فرا رسیده بود و راضیه نبود تا با شوروشوق آماده رفتن به حسينيه شود. می خواستم به نیابت از او جایش را پر کنم. با مرضیه تصمیم گرفتیم به مراسم کانون بریم. تیمور ما را تا خیابان شهید آقایی رساند و به بیمارستان برگشت.
در حسینیه را پلمپ کرده بودند. پارکینگ پشت حسینیه غلغله بود. مردم یک وجب جای خالی را هم غنیمت می دانستند. تا زن هایی را ديدم که با بچه های دو_سه ساله یا کوچیکتر آمده بودند یادم به حرف عده ای افتاد که می گفتند:《دیگه نذارین بچه هاتون برن کانون خودتون هم نرین.》
انگار به اندازه تمام شنبه شب ها همه آمده بودند. روضه را که شروع کردند با خودم نجوا کردم:《یا امام حسین (علیه السلام) من دارم اینا رو از زبون راضیه میگم...》
سرم را بلند کردم و نگاهم را به آسمان دادم. ناگهان انگار راضیه را در سینه آسمان دیدم نه با دلم بازی می کرد. حس کردم کنارم نشسته و من را در آغوش گرفته است. نزدیک تر از همیشه به خودم حسش میکردم. وقتی تشیع جنازهی شهدای کانون را ديدم دلم نمی آمد راضیه به سعادتی که آنها رسیده اند نرسد.
پس حرف دلم را دعا کردم.
《یا امام حسین(علیه السلام) راضیه رو هم به فیض شهادت برسون.》
دیگر احساس سبکی میکردم و هیچ بیمی نداشتم.
بعد از مراسم در بلندگو اعلام کردند:《حال سه تا از مجروحان خیلی وخیمه،براشون دعا کنین.
آقای غلامرضا هاشمی، خانم راضیه کشاورز و آقای محمد علی شاهچراغی.》