هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽
کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨
.
۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است
.
۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود
.
۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است
.
۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
#قرارشبانهمون🌙
••التـــــماس دعــــــــــا••
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'!
²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'!
³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'!
یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات
⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'!
یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر
⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن:
یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱!
حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح
معجون شب های رمضان 🍃🌿
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی✋🏼🌱
°•°•°
『بِســـمِاللهالرَحمــنِالرَحیــم』
📿 اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفاءُ، وَ انْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَ انْقَطَعَ الرَّجاءُ وَ ضاقَتِ الاْرْضُ، وَ مُنِعَتِ السَّماءُ و اَنتَ الْمُسْتَعانُ، وَ اِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْهُوَ اَقْرَبُ؛ يامُحَمَّدُ ياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل، يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين🤲🏼
#راض_بابا🌻
#قسمت_پنجاه_وششم✨
(بی توای صاحب الزمان بی قرارم هر زمان)
چند صباحی است که این تخت بیمارستان میزبانم شده است و هم نوای ناله های کتمانم و رازهای مگویم. وقتی بین این چهار دیوار دلتنگ میشود برای آرام کردن من را به دو سال پیش و حرم می برد. در زیرزمین حرم رو به ضریح کنار مادر می نشینم.
آن هنگام است که کلمات هم اهنگ دلم می شود و مثل دانه های باران ذهنم را می شوید و بر زبانم می نشیند. لطیف نباشی همجواری دوست ممکن نیست. عطر حرم هم کارش همین است آینه در آینه انگار همه جا انعکاس اوست.
اینجا قدر درنگ می باید. فقط دیدن و حل شدن وقتی یارش شدی کنار ضریح و زیر زمین را توفیری نیست هنگامه صدای ملاقات رسیده بود و در آن لحظه دیگر هیچ کس جواب رد به سینه اش نمی خورد الله اکبر الله اکبر لا اله الا الله لبیک گویان صف در صف اقامت بستیم آخرین سحر و نماز دیدار ما نبود با تمام دلتنگیام تکبیر را سر دادم.
چشمم به مهر بود و دلم داخل ضریح لحظه های عجول ثانیه ها را دو تا یکی می کردند از شب تا صبح چشمانم را بیدار گذاشته بودم تا از دیدن لحظهای محروم نماند و حالا شانه به شانه مادر پیشانی به خاک می ساییدیم و بلند می کردیم.
رکعتی را سر برداشتیم و حالا آخرین رکعت و دل کندن با شنیدن الله اکبری دربرابرش خمیدم و با الله اکبر دیگر خود دیگری خود را در آغوشش یافتنم و در دومین سجده تمام التماس شدم و عجز اما اتفاقی در حال رخ دادن بود و من از آن نا آگاه.
به ناگاه سجده بار دستی مهر و سرم را کمی بلند کردم مبهوت مانده بودنم او که بود؟ سجاده ای و پارچه سبزی را زیر مهر زد و رفت اصلا مگر می شود کسی از بین آن همه صف طویل در دقیقه آخر نماز به آن سقف و میانه بیاید و بعد هم ناپدید شود
#راض_بابا☂
#قسمت_پنجاه_وهفتم💜
سر بلند کردم و پارچه سبز و سجاده را با نگاه مزه مزه کردم روی سجاده سلام ها و امام حسین علیه السلام و اصحابش هک شده بود نمی دانستم که بود.
و از برای چه آنها را از زیر مهرم چید. اشکا بی وقفه راه نگاهم را سد می کرد و صورتم را می شست. دلم هوای باران داشت و انگار که امام جوابم را داده بود آری امام کسی را بی جواب نمی گذارد.اما حالا باید به تختم برگردم و بوی مادر را که بالای سرم ایستاده است کمی به جان بنوشانم و از گرمی نوازشش لذت ببرم.
صدای قران خواندن شرافت میشنوم کاش مثل گذشته های دور برایم حرف می زد و از بزرگ شدنم میگفت
_از امروز تو بزرگ میشی و خدا قبولت میکنه.
از امروز دیگه خدا روت حساب باز میکنه و ارزشمند میشی دیگه همه کارات رو خدا یادداشت میکنه. با لباس فرم آبی و مقنعه سفید بین درختان دو طرف جاده برای جشن تکلیف به مدرسه کوچک من در مرودشت میرفتیم.
صدای مادر بین جیک جیک و قارقارها آوازی دیگر داشت از این به بعد هر کاری میخوای بکنی باید سعی کنید درست انجامش بدی چون خدا به همه کارامون نمره میده خدا به حجاب ۲۰ میده. به راستگویی ۲۰ میده. به احترام به بزرگترها ۲۰ میده. دیدی کسی که طلایی داره چقدر ازش مراقبت می کنه تا دست کسی نیفته.
یک دستم در گرمای دستش غوطه میخورد و دست دیگرم را که جلو عقب میشد زیر مقنعه بردن تا از بودن گوشواره ام مطمئن شوم.
_ارزش دختر از طلا هم بیشتر خدا دختر را اینقدر عزیز کرده اما یه چیز بی ارزش مثل بدل رو پرت میکنند کنار خیابون و هرکس رد بشه بهش پا میزنه ولی کسی به طلا پا نمیزنه قایمش میکنن تا نگاه بد بهش نیفته.
#راض_بابا🌻
#قسمت_پنجاه_وهشتم✨
کم کم به در سفید رنگ مدرسه نزدیک می شدیم و من احساس بزرگی میکردم. تو ارزش داری فقط خدا باید تو رو ببینه. فقط فرشته ها باید تورو ببینن. نگاه نامحرم نگاه شیطونه نزار شیطون ببینتت. آن حرفها را کنار گوشواره آویزه گوشم کردنم.
با قطع شدن صدای قرآن حواسم جمع می شد. باز دستانم بی آغوش و به حال خود رها شد. اما تنهایی و دلتنگی نمی گذارد اینجا بمانم باید به گذشته دیگری یک سال قبل از آن سفر بروم جایی که همیشه آرامم می کند سفر به مسجدی که برای اولین بار از طرف مدرسه راهی شدیم. لذتی که در اولین دیدار است در مابقی اش نیست.
توی حیاط نشسته و چشم به گنبد فیروزه ای دوخته بودم احساس غریبم را با واژگانی که کنار هم ردیف میشدند به زبان جاری کردم《 سلام من به یوسف گمگشته دل زهرا سلام الله علیها و گل خوشبوی گلستان انتظار دریای بیکران.》
ای آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو ان که همانند خورشید صبح در از درون پنجرههای دلمو عبور میکند و دل سیاه و تاریک مرا نورانی میکند.
تو کلید در تنهایی من. من تو را محتاجم بیا ای انتظار شبهای بی پایان. بیا ای الهه ناز من که من از نبودن تو هیچو پوچم. بیا و مرا صدا کن. دستهایم را بگیر و بلند کن مرا با خود به دشت پر گل اقاقیا ببر بیا و قدم های مبارکت را به روی چشمانم بگذار. صدایم کن و زمزمه دلنواز صدایت را در گوش هایم گذرا کن.
من فدای صدایت باشم. چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک هایم می ریزد و پاهایم سست می شود تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و و اشکهایم هر جمعه صفحات دعای ندبه را خیس می کند. من آنها را جلوی پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود به امید روزی که شمشیر هم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید.
در آن سه روز سوغاتی هایی هم برای خانواده خریدم یک ماشین اسباب بازی برای علی عینک دودی برای مرضیه. و پیراهن برای پدر و یک سری لوازم آرایش هم برای مادر.
روی این تخت چقدر دلم برای شاعری تنگ شده است برای اینکه با احساسم را بیایم چند بیت از شعری که قبلاً برای مسابقه مدرسه سرودم را از ذهنم عبور می دهم.