هدفمون امروز شکستن کمر شیطون باشه😉
نزاریم امروز هم امام زمان مون به خاطر گناهان ما خون گریه کنه😔
پس همین اول کاری یه صلوات واسه سلامتی امام زمان بفرست🙂❤️
آکادمی جریان
هدفمون امروز شکستن کمر شیطون باشه😉 نزاریم امروز هم امام زمان مون به خاطر گناهان ما خون گریه کنه😔 پس
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
آکادمی جریان
دعای عهد رو باهم زمزمه کنیم🌸
آیا می دانستید هر کسی که دعای عهد را چهل صباح بخواند از یاران حضرت قائم می باشد😇🙂
پس خواندن دعای عهد رو فراموش نکنین😉
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_اول
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود، لبخندی زد😊 .
شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد.
با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت.
مهال خانم نگاهی به دخترکش کرد
_کجا میری مهیا؟
_بیرون
_گفتم کجا؟
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت:
_گفتم که بیرون.
مهال خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه های همسرش بیخیال شد.
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد.
در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی، نگاهی به آن انداخت.
پسر سبزه ای که همیشه دکمه آخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست. نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد. با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.
#ادامه_دارد...
#رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_دوم
به سرکوچه نگاهی انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد👋 و سریع به سمتشان رفت.
نازی : به به مهیا خانوم چطولی عسیسم 😅.
مهیا یکی زد تو سر نازی
_اینجوری حرف نزن بدم میاد.
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد .
زهرا تو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر.
_خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ؟؟
زهرا موهای طلاییشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت :
_فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم.
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن 😄
_آخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای.
زهرا ناراحت 😔ازش رو گرفت.
مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت.
_اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه هایی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه.
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند.
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد.
نازی شروع کرد به تیکه انداختن . زهرا هم با اخم خریدش را می کرد.
مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت.
یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش آمد.
_قشنگه؟
_آره خیلی.
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم...
#ادامه_دارد.....