eitaa logo
آکادمی جریان
604 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم یه جهادعلمیِ مهدوی‌پسند داشته‌باشیم!🌸📚 💚
آکادمی جریان
بریم یه جهادعلمیِ مهدوی‌پسند داشته‌باشیم!🌸📚 #یاعلی‌مدد💚
درسای‌ِپنجشنبه‌‌ت‌رو‌به‌جمعه‌ملکول‌نکنیا!! از‌الان‌شروع‌کردن‌‌هنره:)) بسم‌الله✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمودند: مارهایی🐍😱🔥 هستند در جهنّم☄🔥 به بزرگی شتر😳😰! وقتی که مجرمی را نیش می‌زنند🦂🔥، تا چهل سال درد آن سـاكت نمی‌شود⚠️🔴. این مارها برای كسانی هستند كه در دنیا بخیل🔴، بداخلاق💢 و اذیّت كننده‌ی مردم⭕️ بوده‌اند.(میزان الحکمه، ج2، باب جهنّم) نشر این پست ثواب جاریه در پی دارد
یادموں‌باشھ‌: یڪ‌روز‌جوونایےبودن‌ڪه، از‌چشماےخوشگلشون‌گذشتن… تا‌امـرۅز‌‌مـــا، ‌چشماموں‌غرق‌خـدا‌باشھ":) نھ‌غرق‌گناه…🖐🏼💔! *🌳🍃اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج🍃🌳*
4_5987713494760308023.ogg
2.12M
✋🏼🌱 『بِســـم‌ِالله‌الرَحمــن‌ِالرَحیــم📿 اِلهی‌ عَظُمَ‌ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ‌ الْخَفاءُ، وَ انْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَ انْقَطَعَ‌ الرَّجاءُ وَ ضاقَتِ‌ الاْرْضُ، وَ مُنِعَتِ‌ السَّماءُ و اَنتَ‌ الْمُسْتَعانُ، وَ اِلَيْكَ‌ الْمُشْتَكى،وَ عَلَيْكَ‌ الْمُعَوَّلُ‌ فِي‌ الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛ اَللّهُمَّ‌ صَلِّ‌ عَلى‌ مُحَمَّد وَ آلِ‌ مُحَمَّد، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ‌ فَرَضْتَ‌ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ‌ مَنْزِلَتَهُم، فَفَرِّجْ‌ عَنا بِحَقِّهِمْ‌ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ‌ الْبَصَرِ اَوْهُوَ اَقْرَبُ؛ يامُحَمَّدُ ياعَلِيُّ‌ ياعَلِيُّ‌ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني‌ فَاِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُراني‌ فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ؛ الْغَوْثَ‌ الْغَوْثَ‌ الْغَوْثَ، اَدْرِكْني‌ اَدْرِكْني‌ اَدْرِكْني، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل، يا اَرْحَمَ‌ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ‌ مُحَمَّد وَآلِهِ‌ الطّاهِرين🤲🏼
🙂🙂🙂
۲۵۱ تایی شدنمون مبارک😍😍😍
🗝بسم الله الرحمن الرحیم🗝 نور مستقیم خورشید چشم های ابوالعاص را اذیت می کرد. دستش را سایبان نگاهش کرد تا کوچه پس کوچه های مکه را بهتر ببیند. با دیدن افرادی که بهم می رسیدن و خاله زنک وار به صحبت مشغول می شدند، خندش گرفت. ماجرا چه بود که باز فوضولی مردان و زنان مکه را بر انگیخته بود؟ از تپه پایین رفت و وارد شهر شد. چند قدمی بیش نگذشته بود که چندین نفر به سویش دویدن ایستاد تا آنها او را با خبر ساخته و به سرگرمی خود را ادامه بدهند. یکی شان با نگرانی که هیجان خبر به خوبی در آن نمایان بود گفت: - ای ابولعاص، خبر ها را شنیده ای؟! - خیر از کجا باید خبر ها را شنیده باشم؟ من در بیابان بوده ام. 🖥 - ای عقب مانده از دنیا! پسران ابولهب دختران محمد را طلاق داده اند. چشم هایش از تعجب گرد شد. رقیه و ام کلثوم دختر خاله های و خواهر خانم های ابولعاص بودند و این مسله برای او مهم بود. 📑 - علتش چیست؟! - محمد شعری از طرف خدایش در نکوهش ابولهب گفته. - وای به او! وای بر دیوانگی او! قدم هاش را به سوی خانه کوچک  محمد کج کرد. در مقابل منزلش ایستاد و کلون در را کوبید. صدای فاطمه کوچک از پشت در آمد: - کیستی؟ - ابولعاص هستم. فاطمه در را باز کرد و به پشتش پناه برد و از آنجا شوهر خواهر خود را دید که در آن لباس فاخر با قدم هایی محکم و بلند به سوی منزل پدرش می رفت. ابولعاص به داخل رسید و محمد را دید که در گوشه ای نشسته و با ریش های خویش بازی می کند. در مقابلش نشست. - چه کرده ای؟! چه گفته ای؟! چرا زندگی دخترانت را بخاطر کینه خود خراب کرده ای؟! محمد نگاهش کرد. - من فقط ابلاغ کننده وحی الهی هستم و حرفی از خود نمی زنم. ابولعاص پوزخندی زد و گفت:  -  حاضر نیستی از سخنان خود دست برداری! بعد از جاش بلند شد. ⚗️ - هیچ نکرده ای جز آنکه دخترانت را نگون بخش کرده ای. برگشت و از خانه بیرون رفت. با خود فکر کرد دیگر خود را نگران کارهای او نمی کند! به سمت خانه خود رفت. دوست داشت زینبش را ببیند تا عصبانیتش را از یاد ببرد. از طرفی دوست می داشت تا با کنار زینب بودن غم را از دل او نیز بزداید. کلون در را به دست گرفت که ناگاه صدایی از پشت سرش آمد: - ابولعاص! به سمت صدا برگشت پسران ابولهب یکی از عموهای محمد. - هان؟چه شده است که هر دوی شما به دیدار من آمده اید؟ - ما را به داخل خانه ات راه نمی دهی؟ بدون دادن پاسخ کلون در را چندبار به در کوبید.🔩 صدای غلامی آمد: -کیستی؟ - من هستم ابولعاص، مهمان هم داریم. غلام در را باز کرد و ابولعاص با دو مرد وارد خانه شدند.  پسران ابولهب چشمشان به کنیزان زیباروی ابولعاص بود و با خود فکر می کردند مگر زبیب چه دارد که با آنکه فرزندی به ابولعاص نداده است هیچکدام از این کنیزان  طمع آغوش ارباب خود  را نکشیده اند! وارد هال خانه شدند. زینب که اشکش را به تازگی زدوده بود با دیدن پسران ابولهب اخم کرد و بازگشت و به اتاق مشترکش با ابوالعاص رفت. هر سه که نشستند. ابولعاص پرسید: - شما را به من چه کاری است؟ عتبه همسر پیشین رقیه به سخن آمد:
🔭بسم الله الرحمن الرحیم 🔭 - آیا شنیده ای که محمد به پدر ما توهین کرده است؟ ابولعاص ناراحت سرش را تکان داد. - شنیده ام! اینبار عتیبه همسر ام کلثوم گفت: 🖲 - و شنیده ای که ما دخترانش را طلاق داده ایم؟ - این را هم شنیده ام. چه از من می خواهید؟ عتبه دو دستی دست ابولعاص را گرفت. - ما آمده ایم تا از تو بخواهیم که زینب را طلاق دهی. 🔓 ابولعاص با تعجب به او نگاه کرد سپس خنده ای کرد و پرسید: - چه بخواهید؟! - زینب را طلاق بده. اینگونه او تنبیه می شود و دست از دیوانگی هایش بر می دارد. 📡 ابولعاص به عتبه زل زده بود و ذهنش  در خاطراتش با زینب جست و جو می کرد. خندیدن هایش، مهربانی هایش... هرگاه که از در می آمد زینب را می دید و دلش آرام می شد، هرگاه دیگران عذابش می دادن زینب از او دلجویی می کرد، هرگاه از چیزی در زندگی عصبانی می شد زینب با سخن های خود او را قانع و راضی می ساخت. - هان؟! چه می گویی؟ ابولعاص نگاه خشمگین خود را به او دوخت و با خود فکر کرد چه می شد نگاهی همچون  علی داشت تا مخاطب  او از ترس زبانش بند بیاید، اما همین نگاه نیز برای ترساندن آنها کافی بود. - بلند شوید و از خانه من بیرون بروید. عتبه هل شد ولی عتیبه خود را جمع و جور کرد و گفت: -  خواسته ما را رد مساز، ما زنهایی بهتر از دختر محمد به تو خواهیم داد. عتبه سریع دنباله سخن برادر خود را گرفت. ⚒️ - راست می گوید پدر ما را برای خود حفظ کن که بسیار بیشتر از محمد برای تو سود دارد! عتیبه: کار محمد تمام است، به زودی او را خواهیم کشت. سپس کف دستش را رو به روی نگاه ابولعاص گرفت. - دستت را در دست ما بگذار. 🧪 ابولعاص از جا بلند شد. - از خانه من بیرون روید. با صدای فریادش زینب که تقریبا می دانستند آن دو به چه علت به خانه او آمده اند به داخل اتاق دوید. وقتی صورت خشمگین شووی خود را و در مقابل نگاه نگران پسران ابولهب را دید لبخند کوچکی زد. پسران ابولهب که در مقابل یک زن تحقیر شده بودند از جا برخاستند و غر زنان از خانه بیرون رفتند. ابولعاص برگشت و نگاه خود را به زینب دوخت. لبخند روی لب زینب بهترین دستمزد برایش بود با خود فکر کرد چقدر زینب را دوست دارد و جواب لبخند او را داد. *** 💊 سالی نگذشت که درد زایمان بر جان خدیجه افتاد. هنگامی که زینب دورتر از آن بود که  خود را به کمک مادر برساند و دیگر دختران کوچک بودن، هنگامی که همسایگان  و آشنایان این عزیز را به جرم باور خدایی دیگر   تنها گذاشتن و  خدیجه مانده بود چه کند و  محمد خود را به هر دری می زد اما راهی نبود. ناگهان در باز شد و چهار باموی بهشتی به کمک خدیجه آمدند. بلی، بهترین زن عالم از بطن   عارف ترین بانوی عالم در دستان  پارسا ترین زنان جهان به دنیا آمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا