معلم وارد کلاس شد،
چشمش به نوشته ی روی تخته افتاد: 👀 "ورود خـانـم هـای بـے حـجـابـــ
بـه کـلاس درس مـمـنـوع!" 🚫
عصبانی شد و به دفتر رفت، مدیر به کلاس آمد، اول با زبان خوش پرسید: چه کسی این جمله را نوشته؟ کسی جواب نداد، مدیر عصبانی شد...😡😡😠 بچه ها را بیرون کرد و به صف کشید و تا می توانست با چوب به کف دستشان زد، باز کسی چیزی نگفت...😔 کار کسـے نبـود جــز...
♥️شهـیــد محـمـد رضـا تـوانـگـر♥️ #حجاب_خون_بهای_شهیدان_است
#خواهرم_حجاب ❤️
@kjsjauuwouy
○°○°°○°○°°○°○°°○°
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#مدافعچادر
#شهیدجهادمغنیه♥️
هرڪس،
هر چیزۍ را
عآشقانہ بخواهد،
بہ آن مےرسد🧡🍂
@kjsjauuwouy
○°○°°○°○°°○°○°°○°
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#مدافعچادر
「🕊♥️」
یه شب بارونی بود.🌧
فرداش حمید امتحان داشت.📝
رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها ..
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده...
گفتم اینجا چیکار میکنی؟
مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت:
ازت خجالت میکشم 😓😌
من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم😔
دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ..😓
حرفشو قطع کردم و گفتم :
من مجبور نیستم🙂
با علاقه این کار رو انجام میدم😊
همین قدر که درک میکنی و قدر شناس
هستی برام کافیه..😇
•همسرشهیدعبدالحمیدقاضیمیرسعید💍•
•عاشقانهـ شهداییـ😇🎈•
@kjsjauuwouy
○°○°°○°○°°○°○°°○°
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#مدافعچادر
@kjsjauuwouy
○°○°°○°○°°○°○°°○°
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#مدافعچادر
شھیدحججۍ میـگفت✨
یھوقتـایۍدلڪندناز
یھسـرےچیـزاۍِ"خـوب"
باعـثمیشه....
چیـزاۍِ"بهترے"
بدسـتبیاریم... 🚶♀
بـراےِرسیـدن به
مھـدےِزهـرا"عج" 😍
ازچـۍدلڪندیم؟!💔🖐🏻
بس نیست خوندن و رد شدن؟!
نشر دادن و نفهمیدن؟
بابا یه دقیقه وایسا! عجله چی داری؟!
پنج دقیقه جمله آخر فک کن...اخه ما از چی دل ڪندیم؟!💔 فقط پنج دقیقه!بهش فکر کن!
شاید همین پنج دقیقه ساختت...
#تلنگرانھ ✨
🕊رفیق شهیدم 🕊
سلام بچه ها آرزوی موفقیت و سلامتی برای تک تک تون
نرگس هستم ادمین جدید تون
امیدوارم از فعالیت هایی که قراره داشته باشم راضی باشید
بچه ها یه چیزی درمورد خودم بگم راستش من یه جورایی مذهبی نما بودم پروفایلم دخترونه مذهبی با بیوی مذهبی در ضمنی که تو گروه های چت بودم و خب به قول شماها رل زدم و کلا سرم تو گوشی بود مادرمم که سوالی میکرد دروغ و چاخان و... خدا ببخشه منو
ولی خب مدتی هست که تغییر کردم و متحول شدم به کمک داداش رضا و اراده خودم
الانم نماز هامو به موقع میخونم قرآن و دعا هامو. رفیق امام زمان شدم. خیلی خیلی کم بیرون میرم یعنی فقط برای رفتن به مدرسه اونم با حجاب کامل و چادرم میرم
کتاب خودسازی و... از داداش رضا رو میخونم و کتاب های دیگه از اهل بیت احادیث و...
ذکر زیاد میگم به خصوص استغفرالله ربی و اتوبه و الیه چون میخوام پاک بشم کاملا
من خیلی دارم مطلب میخونم ولی خب از شهدا اطلاعات زیادی نداشتم و خیلی ام برام این موضوع جالب نبود متاسفانه ولی یک روز تو روبیکا بودم که رفتم تو یه کانال که از شهدا بودن وقتی درباره شهید بابک نوری هریس خوندم واقعا دیدگاهم نسبت به شهدا تغییر کرد و از اون لحظه تصمیم گرفتم به این شهدا متوسل بشم و الگو بگیرم ازشون
اینارو گفتم که آدم اگه اراده داشته باشه میتونه تغییر کنه
سخته ولی بعد آسون و شیرین میشه
من الان خانوادم مخالف هستن با فعالیت من تو فضای مجازی چه خوب چه بد
ولی خب من خیلی مقاومم
اینم از تحول من 😅
جالبه نه
بگذریم
التماس دعا دارم از تون 😊😊🙏🙏
روایت دردناک دختر سوری از ماندن در محاصره داعشیها
پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی
افتاد و من نبودم خودتان را بکشید
از پدرم پرسیدم چرا ؟؟
گفت چون اگر خودتان را نکشید
داعشیها بلایی سرتان میاورند.
که ارزو میکنید بدنیا نیامده بودید.
فردای انروز چند خانواده از خانواده های
منطقه به دست داعش اسیر شدند
که پسرها و مردها و پیرمردها و پیرزنها
را سربریده و دختران و زنان را برده
بودند.اینجا بود که مجبور شدیم یکی از
خانواده را انتخاب کنیم که اگر اتفاقی
افتاد همان همه ما را بکشد و در بعد هم
خودش را بکشد..و در اخر برادرم که 12
سال داشت به اصرار مادرم قبول کرد که
این کار را انجام دهد و ما نه شب
داشتیم و نه روز و واقعا در شدیدترین
و سختترین شرایط روحی بودیم و مادرم با
گریه به برادرم میگفت که اسلحه را از خودت
جدا نکن چون هر لحظه ممکن است
که اوضاع جوری شود که از ان استفاده
کنی و نگذاری که ما زنده به دست این
داعشیهای کافر بیافتیم و میگفت پسرم
نکنه دلت به رحم بیاید که اگر دلت به رحم
امد و ما را نکشتی انها به طرز فجیعی
ما را میکشند..چند روزی را با این اوضاع
بد و استرس شدید گذراندیم و چند روز
بعد داشتم نماز صبح میخواندم که شلیک
گلوله در روستا شروع شد و درگیری خیلی
شدید بود همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه
را به دست گرفته بود مادرم گفت هر وقت
بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت
بعد هم خودت..درگیری تقریبا سه ساعت طول کشید ما دیگه ناامید شده بودیم و گفتیم که دیگه کار تمومه.در همین لحظه پدرم در را باز کرد و وارد شد مادرم گفت چی شده.پدرم گفت ما درگیر نشدیم ایرانیها امدند و با داعشیها
در گیر شدند میخواهند محاصره روستا را
بشکنند تا ما را از این کفار نجات بدهند.
یکساعت بعد محاصره شکسته شد.
خدا را شاهد میگیرم تمامی اهالی
روستا با دیدن نیروهای ایرانی از
خوشحالی گریه شوق میکردیم و
بالاخره این کابوس حقیقی تمام
شد.انروزها را هیچ وقت فراموش
نمیکنیم که چگونه شب را به صبح
و روز را به شب میرساندیم..
😔😔😔😔😔😔😔😔😔
بـــــیــــــاد حاج قاسم عزیز
و همه سربازان حاجی
به یاد همه اوناهای که اسلام براشون مرز نداره و از همه هستی شون گذشتن برای حفظ اسلام واقعی
هدیه به روح بلند شهدای مدافع حرم و سلامتی رزمندگان اسلام صلوات
🌸❤️🌸