بچه ها راستش من اصن نمیدونستم بی تی اس چیه 😅
آنقدر درموردش بحث کردین آخر سر رفتم سرچ کردم فهمیدم چیه
واقعا چه چیز افتضاح و مزخرفی
یه چیز دیگه بگم من قبلاً عاشق بازیگرای کره ای بودم ولی الان کلا چند وقتیه اصن توجهی ندارم بهشون سریال هاشون و نگاه نمیکنم خخخ اصن سریال نگاه نمیکنم راستش فقط سرم تو گوشیه ولی کارای بد بد نمیکنم منحرف نباشید
آدم شدم 😅🖐❤️
✅داستان کوتاه
🔶️این ماجرا واقعی و مربوط به زمانی است که آنتوان دو سنت اگزوپری، نویسنده کتاب شازده کوچولو، در اسپانیا اسیر نیروهای فرانکو بوده است.
🔶️"مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم.
🔶️او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود.
🔶️فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟
🔶️به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیكتر كه آمد و كبریتش را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر كرد.
🔶️میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد. ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت. سیگارم را روشن كرد. ولی نرفت و همانجا ایستاد.
🔶️ مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده بود.
🔶️پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم و عكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره ایناهاش" او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد.
🔶️اشك به چشمهایم هجوم آورد. گفتم كه میترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ میشوند. چشمهای او هم پر از اشك شدند.
🔶️ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی میشد هدایت كرد. نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند.
🔶️آری یك لبخند زندگی مرا نجات داد." بیاید بی دلیل به هم لبخند بزنیم و یکدیگر را دوست داشته باشیم.
#لحظہاےباشهدا🕊✨
به شوخی به یکی از دوستانم گفتم:
من ۲۲ ساعت متوالی خوابیدهام!
گفت: بدون غذا؟
همین سخن را به دوست دیگرم گفتم
گفت: بدون نماز؟
و اینگونه خدای هرکس را شناختم!
-شهیدمصطفۍچمران
#یا_صاحب_الزمان
آکادمی جریان
#لحظہاےباشهدا🕊✨ به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ۲۲ ساعت متوالی خوابیدهام! گفت: بدون غذا؟ همین
بچه ها بیاید اینجوری ماعم دوستا مون و بشناسیم منم این کارو میکنم و شات میزارم ببینید جوابارو😅
#تـــلنگـــر_تـــایـــم🚦 . پیش امام زمان بودم😍 اقا داشتن کارامو... 😔 گناهامو... 😞 میدیدن و گریه میکردن😫 گفتم:اقا❤ گفتن جان اقا..... :)به من نگو اقا بگو بابا❤ سرمو انداختم پایین..... :(وگفتم:)بابا شرمنده ام از گناهام😔 اقا گفتن: نبینم سرت پایین باشه ها...! عیب نداره بچه هر کاری کنه.... پای باباش مینویسن💔 میفهمی یعنی چی؟!
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ | رهبر انقلاب: هرکسی که به خانوادههای شهدا اهانت کند یا بیاعتنائی کند یا مورد تعرّض زبانی قرار بدهد، به این کشور خیانت کرده.🌹
🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺
🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
همیشه همسرداری اش خاص بود؛ وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم،
لباس هایش را می چید واز من می خواست تا انتخاب کنم
و از طرف دیگر توجه خاصی به مادرش داشت.
هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید،
تعادل را رعایت می کرد به خاطر دل همسرش ، دل مادرش را نمی شکست و یا به خاطر مادرش به همسرش بی احترامی نمی کرد❤️