#راض_بابا🌱
#قسمت_شصت_وهفتم🚛
(مامان شهادتتمبارک)
خدا را شکر که به آرزوت رسیدی. وقتی در مورد شهدا حرف میزد گمان نمی کردم امروز یکی از آنها شود. گاه غصه میخورد و میگفت مامان وقتی توی خیابون یه صحنه های رو میبینم با خودم میگم اینا چه جوری میخوان جواب خانواده شهدا و جانبازان رو بدن. آنها با ظاهری که برای خودشان درست می کنند روی خون شهدا پا می گذارند.
این مدادی که ما دست میگیریم و باهاش می نویسیم تمام امکاناتی که داریم همه اش را مدیون خون شهدا هستیم اگه اونها نجنگیده بودن اگه از جون و مال و خانواده شون نگذشته بودن اصلا شرایط درس خوندن ما فراهم نمیشد پس ما هم باید مراقب رفتارمون باشیم.
تمام صورتش را بوسیدم و لمس کردم. رگههای اشک عجول از گونه هایم سرازیر می شدن. دستی به ابروها و موهایش کشیدم.
_ راضیه ناراحت نباشیااا! من خوشحالم تو داری میری، سفرت به سلامت،من اومدم بدرقت کنم. ناگهان همان حرف عجیبی که چند روز قبل از انفجار را زد در ذهنم تداعی شد.
در آشپزخانه نشسته بودم و چاقو به دست سیبزمینیها را خلال میکردنم که راضیه وارد آشپزخانه شد
_ به به چه بوی خوشمزه ای!
کنارم دو زانو نشست و به دستان من چشم دوخت سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم
_راستی راضیه اردوی قرآنی تون خوب بود؟
لبخند صورتش را دربرگرفت
_عالی بود. مربیمون خیلی از صوتم تعریف کرد. انگار به حال و هوای روز اردو برگشت که گفت:《 مامان می خوای سوره تین رو برات بخونم》
با خوشحالی گفتم:
_ آره بخون ببینم!
نگاهش را به نقطهای معطوف و شروع کرد کارد و سیبزمینی در دستم، معلق در هوا مانده بود و نگاهم محو راضیه شده بود. بارها صوتش را شنیده بودم. چه بعد از نماز صبح و موقعی که از درس خواندن خسته میشد و چه در ماشین که به کوه سبز می رفتیم اما این دفعه زیباتر از همیشه بود.
_راضیه مامان چقدر خوب خوندی. صدات به دل میشینه صوتت بهتر و قشنگ تر از همیشه شده. تکانی به خودش داد و چهار زانو نشست.
خرد کردن سیب زمینی ها که تمام شد رو به راضیه گفتنم
_انشالله مامان حافظ کل قرآن بشی!
کمی با خودش فکر کرد و بعد گفت:
_ مامان دعای خیلی قشنگیه !
اما اول دعا کنید که قرآن را بفهمم. امروز فهمیدم اون قدر که با قرآن هستم قرآن را نمی فهمم با نگاه من را در بر گرفت و گفت مامان من به شما هم توصیه می کنم هر موقع مشکلی براتون پیش اومد قرآن بخونین. مخصوصاً معنیش رو