eitaa logo
آکادمی جریان
606 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 🦋 🌺 _ راستی مامان! می‌خواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نذاشت. قلبم شروع کردن به تندتند زدن، اما با تعجب فقط خیره‌اش شده بودم. _ زهرا گفت راضیه، کفن تو باید از کربلا بیاد! مبهوت حرف های راضیه بودم و حالا هم بهت‌زده ی حرف‌های خانم صالحی. کفن را از دستش گرفتم. نمی‌توانستم ازش چشم بردارم. دوست داشتم به آغوشم بگیرمش و از ته دل، گریه کنم. با تردید گفتم:"خانم صالحی، من از خدامه! اما نظر شرعیش رو می‌پرسم و اگه اشکالی نداشت، روی سر می‌ذارم. همه چیز داشت به دل‌خواه راضیه پیش می‌رفت. بعداز اینکه خانم صالحی خداحافظی کرد و رفت، کفن را به سینه‌ام چسباندم و با قدم‌های سنگین، سمت اتاق راضیه رفتم. دیدن کفن کربلایی، خیلی بی‌تابم کرده بود. بغضی در گلویم سنگینی می‌کرد. دل‌تنگ راضیه شده بودم. پا به اتاق گذاشتم تا با دیدن وسایلش، کمی آرام بگیرم. کنار قفسه کتاب‌هایش نشستم. یک سمت، دفتر و کتاب درسی‌اش بود و طرف دیگر، کتاب های غیردرسی مثل "حجاب" شهید مطهری، "حماسه یاسین" آقای انجوی نژاد. روزهای آخر، کتاب "خاک های نرم کوشک" را می‌خواند. با دیدن قفسه به روزی رفتم که تحقیق ادبیات را برایش برده بودم. همین پارسال بود. آسمان داشت رو به تاریکی می‌رفت که به خانه رسید. به من و تیمور که در سالن رو به تلویزیون نشسته بودیم، سلامی کرد و سر به زیر به اتاقش رفت. تیمور که با تعجب، رفتن راضیه را دنبال می‌کرد، گفت:"راضیه چِش بود؟ مثل همیشه سرحال نبود؟" شانه‌هایم را بالا انداختم. برخاستم و وارد اتاق شدم و روی تخت، کنار راضیه که گل‌های قالی را می‌شمرد نشستم. با دست، راه نگاهش را بسته بود. _ مامان، شرمنده‌ام! بغلش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. فهمیدم چرا ناراحت است. _ راضیه! تو باید منو ببخشی که توی مدرسه از خستگی دعوات کردم. آن روز با چهره‌ای درهم، پایم را به مدرسه گذاشته بودم. به سمت سالن مدرسه می‌رفتم که راضیه با دو، از سالن خارج شد و نفس زنان به هم رسیدیم. _ سلام مامان! ببخشید. معذرت میخوام. چون درگیر مسابقات کاراته بودم، یادم رفت این تحقیق رو انجام بدم. امروز هم آخرین روز مهلتش بود. اگه تحویل نمی‌دادم، نمره‌ام کم میشد. برگه را از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم. _ علیک سلام. چرا نمی‌نویسی بزنی به دیوار که یادت نره؟ این آخرین بارت باشه! دو ساعته کارم شده از این کافی نت به اون کافی نت رفتن. مگه گیر می‌اومد! از پشت، صدای پا به گوشش رسید‌ برگشت و تا زهرا در دیدش ظاهر شد، آهسته گفت:"مامان، ببخشید، ولی تو رو خدا یواش تر. این تحقیق رو قرار بوده با زهرا بدیم. اگر حرفاتونو بشنوه، معذب میشه." راضیه می‌خواست تمام دعواهای من را به تنهایی به دوش بکشد. همین طور که روی تخت نشسته بودیم، شانه‌اش در آغوشم به لرزه افتاد. _ مامان، من امروز ناراحتت کردم. دیگه اون لحظه برنمی‌گرده که خوشحالت کنم. مامان تو رو خدا به خاطر اون لحظه منو ببخش.