🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادودوم🌺
ازبیرون، صدای تلویزیون میآمد. دستم را به چانه گرفتم و به حرفهایش دقیق شدم.
_ توی مدرسهمون یه گروهی هستن که هدفشون فقط منحرف کردن بچههاس و تنها دغدغهشون هم رفتن به خارجه. اونا میخوان بقیه روهم مثل خودشون کنن و سرشون رو به چیزایی گرم میکنن که توی درسشون خیلی افت میکنن. مامان، اونا حتی به بچهها شماره تلفن میدن و میگن با فلان پسر دوست شو.
دوران راهنماییاش به یادم آمد که به خاطر شماره گرفتن های بین راه بعضی از دخترها، راضیه و مرضیه را تا در مدرسه میرساندم.
_ یکی از بچه های سرویسمون هم به دامشون افتاده. یکی، دو ماه اول مدرسه، دختر سادهای بود و پوشس خوبی داشت. اون گروه، اول از طریق دوستی جذبش کردن. تقریباً دوماهی که گذشت، وقتی سرویس میرسید در خونهشون، سوار نمیشد یا اگر هم سوار میشد، ایستگاه بعد پیاده میشد. بعد هم با هرچی که میومد، سر موقع میرسید مدرسه.
و باز به یاد میآوردم، روزهایی را که راضیه به خاطر جو بد سرویسشان، با گریه به خانه میآمد.
_ مامان، من به اون گروه تذکر دادم که نکنین این کارا رو. از خدا بترسین. اما اصلاً این چیزا براشون مهم نیست. میدونین چیه؟ به مدرسه هم نمیشه گفت. چون توی این موارد برخوردشون خیلی تنده. طرف رو انگشت نما میکنن اون هم به جای برگشتن، به اون گروه وابستهتر میشه. اما من راهش رو پیدا کردم ...
ذهنم را از همه چیز خالی کردم و دقیقتر به حرفهایش گوش سپردم. گاهی به چشمانش زل میزدم و گاهی هم به تکان لب هایش.
_ مامان، من اینجا یه کار بدی انجام دادم، اما خدا خودش میدونه برای کمک به هم نوعم بوده. امروز موقعی که مسئول حضور و غیاب اومد توی کلاس، به زهرا گفتم سرش رو گرم کنه، تا من یه کاری انجام بدم. تا زهرا باهاش گرم صحبت شد، منم سریع از روی دفتر حضور و غیاب، شماره خونهشون رو حفظ کردم.
لبخند، صورتش را نقش زد. کمی جابهجا شد و چهار زانو نشست.
_ حالا فقط یه زحمتی برای شما دارم. شما از کیوسک، به زنگی به خونهشون بزنین. آخه نمیخوام شماره خونهمون بیفته و بفهمن که کی بوده و باعث خجالت بشه. زنگ که زدین، فقط با مادرش صحبت کنین. بگین یه کم مراقب رفتوآمد دخترتون توی راه مدرسه باشین. همین.
من چندروز بعد شماره تلفن را گم کردم و نتوانستم کار راضیه را خاتمه دهم، اما حالا میخواستم با گذشتن از چادر راضیه و بخشیدنش، کوتاهیام را جبران کنم.