eitaa logo
آکادمی جریان
606 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
شب جمعه اول ماه رمضون هست یه روضه بفرستم با هم گوش بدیم انشالله امشب کربلامون امضا بشه..!💔
آکادمی جریان
برای منِ حقیر هم دعا کنید..!💔
سلام‌ࢪفقای‌ ⬇️ هندزفریاتون ... ؟ 🎧
4_5935749372640758718.mp3
14.44M
چرا هیشکی نمیفهمه خرابه جایِ دختر نیست :)؟
✨بسمی تعالی✨ 🌿ای فصل قشنگ یار کی می آیی؟ لبخند شکوفه زار کی می آیی...؟ بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید🌻 جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد دادخواه رسید🌹 سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید🌺 کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید🌼 بزن رو لینک عضو کانال زیر بشین و از پست های کانال استفاده کنین🙏✨ https://eitaa.com/montazeran_313sm/193422952 8C83ebdeab1c زود عضو کانال شو تا یکی از سربازان امام زمان باشید🌺💐 💐✨الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج✨💐
بسم رب او⁦..!):
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح معجون شب های رمضان 🍃🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5859206531370713438.mp3
7.34M
ماه عسل 10 🌷🌷
❄️ 💎 فرزاد طول راهرو را طی می کرد و هرازگاهی به من نیم‌نگاهی می انداخت. بالاخره بعد از مدتی پاییدنم آهسته جلو آمد و کنارم روی صندلی نشست.سینه‌اش را صاف کرد و دل به دریا زد. _خواهر، مگه تو نمیخوای راضیه حسینی باشه؟ باتعجب نگاهم را از در آی سی یو به سمت فرزاد برگرداندم. _خب راضیه باید فردای قیامت توی ۱حرای محشر یه نشونه ای داشته باشه که بگه حسینی ام یا نه؟ _این جراحتایی که راضیه برداشته نشونه‌ی حسینی بودنشه. میتونه روز قیامت مثل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دستش رو به پهلو بگیره بگیره و بگه من حسینی هستم. به کوره ای می‌ماندم که هر لحظه شعله ور تر میشد و حرف فرزاد مثل آب خنکی بود که آتش کوره را خاموش می‌کرد. باز حرف های راضیه را به یادم آورد. 《مامان من میخوام برم کربلا.》 حرف هایش وقتی از مشهد برگشته بود برایم عجیب بود. در اتاق داشت ساکش را زیرورو می‌ کرد که ناگهان چهره‌اش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:《مامان! اردیبهشت یه کاروانی داره میره کربلا و دوتا جای خالی هم داره. می ذارین منم برم؟》 در آن سال ها رفتن به کربلا به این راحتی ها نبود.کسانی که می خواستند ثبت نام کنند از شب جلو دفتر زیارتی می خوابیدند و صبح با صف طولانی‌ای که به وجود می آمد زود ظرفیت تکمیل میشد و خیلی ها با چشم گریان بر می‌گشتند. کسانی هم که ثبت نام می کردند چند ماه طول می‌کشید تا نوبتشان شود اما انگار زبانم بند آمده بود و نمی توانستم حرفی بزنم و سوالی بپرسم. _اگه اجازه بدین برای اینکه تنها نباشم دایی فرزاد هم همراهم بیاد. با وجودی که راضیه گذرنامه هم نداشت فقط توانستم بگویم:《ان‌شاالله مامان. ان‌شاالله خدا توفیقت بده.》